به گزارش بهارانه به نقل از گروه گزارش ویژه مشرق - در مشاهده شبکههای تلویزیونی فارسیزبان خارج از کشور و در گشتوگذاری در شبکههای خبری و تحلیلی وابسته به بیگانه، دیدن برخی اسامی به عادتی معمول تبدیل شده است. اسامی که به صورت گردشی در انواع این رسانهها حضور مییابند و به کار تخریب و خبرپراکنی درباره کشور و نظام مشغولند. بسیاری از این اسامی، زمانی نه چندان دور در درون کشور در فضای رسانه و خبر مشغول به کار بودهاند و اکنون برای لقمه نانی یا به تعبیر داریوش همایون (سلطنتطلب خارجنشین که خطاب به مسعود بهنود گفته بود) «برای چکی که [بیبیسی] میدهند، به اشارت کارفرماهای خارجی خود غلظت اظهارات و تحلیلهای ضدمیهنی خود را بالاتر میبرند.
دیدن این چهرههای آشنا بر صفحه شبکههای بیگانه، بار دیگر طنین نهیب رهبر انقلاب در سال 1379 را به یاد میآورد که فرمودند برخی مطبوعات داخلی «پایگاه دشمن» شدهاند. آنهایی که در آن زمان متهم به ریختن آب در آسیاب دشمنان ملت ایران بودند، اکنون نقاب از چهره برداشتهاند و در مسیر ضدیت با نظام و ملت ایران با سرعت بیشتر میتازند و برای حفظ صندلی تحلیلگری فلان شبکه و مفسری فلان وبسایت وابسته به دولتهای بیگانه، روز به روز بر شدت هتاکیها و توهینهای خود نسبت به فرهنگ، اعتقادات، ارزشها و مقامات کشورشان میافزایند. در سطوری که از پی میآید به معرفی چهار شخصیت میپردازیم که زمانی عنوان روزنامهنگار اصلاحطلب را یدک میکشیدند و اکنون به کار برای حکومتهای آمریکا و بریتانیا و خوشخدمتی به رژیم اسرائیل مشغولند و این روزها با احساس خطر «تمام شدن تاریخ مصرف»، در هتاکی و وهن، حد و حدود از زبان و قلم برداشتهاند.
«ننگآوری»های امیرعباس فخرآور
امیرعباس فخرآور، یا آن گونه که خود اصرار دارد، سیاوش فخرآور، متولد 1354 تهران است. گویا پدرش از افسران نیروی هوایی شاهنشاهی بود و به ادعای خودش نسبتی هم با خاندان پهلوی دارد. به علت کثرت دروغها و اباطیلی که این شخص درباره خود سر هم کرده، چندان نمیتوان اطلاعات شخصی مرتبط با او را تأیید کرد. مثلا او مدعی است که در سالهای 72 - 73 در رشته پزشکی دانشگاه ارومیه پذیرفته شده بود (امری که به شهادت بسیاری از کسانی که او را میشناختند کذب محض است).
خود او میگوید که فعالیت سیاسی را از دوران دانشآموزی و با جمعکردن فرزندان کارکنان نیروی هوایی در مجتمع مسکونی مرتبط با آنها آغاز کرده، و در این جمعها مقالات افشاگرانه علیه نظام میخوانده است. اما حقیقت ماجرا این است که او با نزدیککردن خود به عباس عبدی، در ابتدای دوره اصلاحات توانست به روزنامه ارگان حزب مشارکت راه یابد و ستونی به نام «چه کسی بداند بهتر از مردم» برای خویش دست و پا کند. همین سابقه باعث شد که او با نام «سیاوش» به بقیه فعالان دانشجویی آن زمان، خود را از نزدیکان حزب مشارکت و از روزنامهنگاران روزنامههای زنجیرهای معرفی نماید. او مدعی است که در سال 1375، به اتهام سخنرانی و مقالهنویسی بر ضد ولایت فقیه توسط دادگاه انقلاب ارومیه به 3 سال زندان محکوم شد و کمیته انضباطی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه او را تعلیق کرد. او در ادامه رزومهسازی مبارزاتی برای خود مدعی است که یکی از روزنامهنگارانی است که در سال 1379، توسط قاضی مرتضوی به 8 سال زندان محکوم شده بود و در زندان اوین با چهرههایی چون «منوچهر محمدی»، «اکبر محمدی»، « روزبه جاوید تهرانی» و «ارژنگ داوودی» همه از عوامل فتنه 18 تیر 1378ٰ، هم بند بوده است.
امیرعباس فخرآور یکی از منفورترین افراد در میان اپوزیسیون منفور جمهوری اسلامی است. به نحوی که به دلیل افکار به شدت «سلطنت طلبانه» و طرفداری از تندروترین حلقه نومحافظهکاران آمریکا، بارها مورد انتقاد شدید اعضای همان اپوزیسیون قرار گرفته است.
او نشان داده که برای دست و پا کردن شهرت برای خود و استفاده از پول بیگانگان، تن به پادویی هر گروه و مجموعهای میدهد که تندترین و دشمنانهترین مواضع را علیه کشورش اتخاذ میکنند. او از افراد مورد اعتماد شاهزاده ربع پهلوی است و برای تیغ زدن آمریکاییها و پهلویها به طور توأمان، تشکیلات مجهولالهویهای به نام «کنفدراسیون دانشجویان ایران» (به تقلید از مجموعه کنفدراسیون پیش از انقلاب در آمریکا) به راه انداخته است که عملا جز مجموعهای از نامهای مجازی، آن هم عمدتا دختران جوان جویای ویزای آمریکا که در دام فخرآور افتادهاند، نیست.
«امیر اردلان»، یکی از دانشجویان متوهمی که به انگیزه مبارزه سیاسی علیه نظام و خودنمایی برای بیگانگان، مدتی در دام فخرآور و برادرش، محمدرضا، افتاده بود، در یکی از شبکههای ماهوارهای، به صراحت درباره تشکیلات فخرآور افشاگری کرد. او که خود مدتی دبیر این کنفدراسیون جعلی بود، از دختران جوانی حرف میزند که با قول ویزای آمریکا و ازدواج با سیاوش، اسمشان در کنفدراسیون او آورده شد، و با سادگی و حماقت برای ملاقات با این جرثومه به ترکیه یا دبی میرفتند. اردلان صحبت از این میکند که فخرآور حتی گاهی همزمان با 7 دختر به طور جداگانه در دبی هماهنگی میکرد و با همان وعدهها از آنها سوءاستفاده میکرد.
فخرآور برای هر چه بیشتر جذبشدن در فعالیتهای ضدایرانی، و در نتیجه مطرحکردن بیش از پیش خود برای دولت و کنگره آمریکا و صهیونیستها، حتی به اسراییل سفر کرد و با افتخار خود را یک صهیونیست نامید (در این سفر او با شخصیتهایی چون تسیپی لیونی، وزیرخارجه اسبق رژیم اشغالگر و رهبر حزب هاتنوعا در کنست دیدار داشت).
یکی از دوستان او که کمک زیادی به جاگیرشدنش در آمریکا کرد، فردی به نام «ریچارد پرل» است که از منفورترین چهرههای جمهوریخواه آمریکاست و به دلالی برای اسراییلیها مشهور. به اعتراف خود فخرآور، ریچارد پرل که در زمان جرج بوش پسر، معاون وزیر دفاع این کشور بود، ظرف مدت یک هفته ویزای آمریکای او را جور کرد تا او به سخنرانی تعیینشدهاش برای سنای آمریکا برسد!
تا به حال او دو سه بار در سنای آمریکا سخنرانی کرده است و خواهان تشدید اقدامات علیه جمهوری اسلامی ایران شده است. یکی از شواهدی که عمق وطنفروشی فخرآور را نشان میدهد، جلسات متعددی است که او با جمهوریخواهان تندرو و جنگطلب علیه منافع ملت ایران شرکت کرده است. او از معدود اعضای به اصطلاح اپوزیسیون جمهوری اسلامی است (که با حمایت قوی یک حزب) علیه رییس جمهور و اعضای کابینه بر سر کار یک دولت در ایالات متحده، مواضع تندی میگیرد و حتی رییس جمهور این کشور را به ترسو بودن و بیعرضگی متهم میکند. جالب این که او در جلسه بررسی توافق با ایران، در کمیسیون روابط خارجی سنا، در حضور جان کری، حضور داشته است (این نشان از عمق سرمایهگذاری سوپرمحافظهکاران آمریکایی روی این عنصر فاسد و معلومالحال است).
«سیاوش ننگآور» به روایت ضدانقلاب
امیرعباس فخرآور آن قدر وقیحانه علیه ارزشها و منافع ملی کشورش موضع میگیرد که گاه صدای ضدانقلابترین عناصر خارجنشین را هم درآورده است. در حساب فیس بوک و شبکههای اجتماعی دیگرش، او مرتبا عکسهای خود را در حال بالا بردن جام مسکرات با دخترانی معلومالحال از جنس خودش منتشر میکند و ابایی از این ندارد که عمق باطن خود را به نمایش بگذارد.
جالب این که او طبق عادت، هر چهرهای را که به هر دلیلی توسط مخالفان جمهوری اسلامی برجسته میشود، به خود منتسب کرده و دم از ارتباط نزدیک محرمانه با او میزند. یکی از این چهرهها، مرحوم «ستار بهشتی» بود که بلافاصله بعد از فوتش، و جنجالهای رسانهای متعاقب آن، فخرآور با داستانسرایی سعی کرد خود را مرشد و راهنمای سیاسی او، و او را عضوی از تشکیلات جعلی خود نشان دهد. در صورتی که مرحوم بهشتی یک کارگر ساده بود که گاهی مطالبی انتقادی در وبلاگش مینوشت، و هر چه که بود خائن و وطنفروشی چون فخرآور نبود و با او سر و کاری نداشت و اقدام زننده فخرآور در جهت مصادره او تنها بخشی از پلیدی وجودی او را نشان میدهد. بهشتی در مطلبی که اندکی پیش از فوت خود در وبلاگش نوشت، او را «امیرعباس ننگ آور» خطاب کرد که با دورویی مرتبا رنگ عوض میکند.
یکی از اولین کسانی که دست به افشاگری علیه این به اصطلاح «پسر گستاخ ایران» (لقب فخرآور به خود) زد، ناصر زرافشان، وکیل مارکسیست و عضو کانون منحله نویسندگان ایران بود که زمانی به دلیل جرایم امنیتی در اوین با فخرآور هم بند بود. زرافشان برای اولین بار افشا کرد که فخرآور نه به دلایل سیاسی، که به دلیل پرونده اخلاقی در زندان بوده و در زندان هم در نهایت راحتی زندگی میکرده و حتی گوشی موبایل در اختیار داشته است.
ضدانقلاب دیگری به نام «نیک آهنگ کوثر» که به مدت سه سال بازرس انجمن موسوم به «انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران» بود از اساس روزنامهنگار بودن اورا زیر سؤال برد و نوشت که در مدت آن سه سال حتی یک بار به نوشتهای از فخرآور به عنوان روزنامهنگار برنخورده است. «عابد توانچه»، دانشجوی کمونیستی که به دلیل جرایم امنیتی در زندان اوین همبند فخرآور بود، در افشاگری پیرامون او مدعی میشود که فخرآور به دلیل شکایت 5 دانشجوی دختر دانشگاه ارومیه زندانی شده بود. توانچه او را جوان متوهمی خطاب میکند که در زندان سودای ازدواج با دختر «دیک چِینی» (معاون بوش در زمان ریاست جمهوری) را داشته و به لطف تبلیغات تلویزیون صدای آمریکا، تبدیل به رهبر جنبش دانشجویی شده است.
اما ماجرای دشمنی میان فخرآور و «احمد باطبی» (که گویا بر سر رهبری جنبش دانشجویی در توهمات خود رقابت شدیدی دارند) باعث شد که نکات بسیار شرمآوری درباره زندگی این دو، توسط خودشان (در افشاگریهای دوجانبه) آشکار شود.
باطبی در بخشی از این افشاگریها، این ادعای فخرآور را که او دانشجوی پزشکی بوده، زیر سؤال میبرد و او را تنها دانشجوی کاردانی تکنیسین اتاق عمل میخواند. باطبی، ادعای مضحک فخرآور را درباره این که او دبیر انجمن اسلامی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه بوده زیر سؤال میبرد. باطبی با لاف بزرگ فخرآور مبنی بر این که نماینده ولی فقیه در دانشگاه ارومیه حکم قتل(!!) او را صادر کرده بود، به سخره میگیرد و با نقل از فاطمه حقیقتجو که در مجلس ششم مسؤول پیگیری ادعاها درباره فشار بر دانشجویان بود، کل ماجرا را داستانی ساخته ذهن بیمار فخرآور معرفی میکند. اصولا بنا به شواهد و سوابق، هر آن چه که این مفسد اخلاقی تعریف میکند، دروغ است مگر آن که خلافش ثابت شود. برای مثال، وقتی برادر او محمدرضا، بعد از مدتی اقامت در پاریس و خوشگذرانی در آن جا، برای ادامه مبارزه! آزادانه و با پاسپورت قانونی به ایران بازمیگردد، فخرآور که شاهد درآمدن گند قضیه است، مدعی میشود که وزارت اطلاعات ایران برادرش را از پاریس دزدیده است. ادعایی که بعد از ابراز پشیمانی محمدرضا در رسانههای داخلی و افشاگری درباره فساد اپوزیسیون در برنامه 20:30 سیما، مدتی موجب خنده و تمسخر رسانههای اپوزیسیون شد.
امیرعباس فخرآور (سیاوش ننگآور) که مدتهاست در میان خود به اصطلاح اپوزیسیون، مفتضح شده است و تنها در دم و دستگاه شاهزاده ربع پهلوی روزگار میگذراند، اکنون در واشنگتن به کار کاسهلیسی و مجیزگویی نومحافظهکاران آمریکایی مشغول است. هر از چندی عکسهایی از هرزهگردیها و عیاشیهایش منتشر میکند تا شاید دل رقبایش را در اپوزیسیون بسوزاند! او به هر دری میزند (حتی با فحاشی به اوباما و جان کری) تا هر چه بیشتر خود را برای صهیونیستهای آمریکایی و اسراییلی شیرین کند و با پولی که این چنین به جیب میزند، به زندگی نکبتبار و ننگآورش در سایه شیطان ادامه دهد. همچنین او هر از چندی افشاگریهای جالبی درباره چهره های اصلاحطلبی که اکنون سرنگونیطلب شدهاند ارایه میدهد تا بدین طریق خود را تک چهره مبارزه علیه مردم ایران در چشم دولتمردان آمریکایی جلوه دهد.
مسیح علینژاد: عاقبت اصلاحطلبی افراطی
مسیح علی نژاد، با نام اصلی «معصومه علینژاد قمی »، زاده 1355 در روستای قمی کلای بابل، در خانوادهای مذهبی و وفادار به نظام است. او کار خبری خود را در دوره اصلاحات و از روزنامه همبستگی (1378) آغاز کرد. او بعد در کسوت خبرنگار پارلمانی خبرگزاری «ایلنا»، با نوشتن گزارشهای جنجالی از مجلس نامی برای خود دست و پا کرد.
او در نهایت به جرم افشای اسناد اداری مجلس و بیاحترامی به قوانین، از مجلس هفتم اخراج شد. او کار خبری خود را با روزنامههای «شرق»، «بهار»، «وقایع اتفاقیه» و «هم میهن» ادامه داد و در نهایت آخرین روزنامه داخلی که با آن کار کرد، اعتماد ملی، ارگان حزب اعتماد ملی مهدی کروبی بود.
در همین روزنامه بود که مقالهای با عنوان «آواز دلفینها» نگاشت که در آن رفتار مردم کشورمان در استقبال از رییس جمهور وقت (محمود اجمدی نژاد) را به رفتار دلفینها با مربی آموزشدهنده برای به دست آوردن غذا تشبیه کرد. جنجال بر سر توهین این مقاله به مردم و رییس جمهور ایران به قدری بالا رفت که مهدی کروبی مدیر روزنامه و حزب اعتماد ملی مجبور به عذرخواهی شد. جالب این که هوراکشیدنهای مطبوعات خارجی برای علی نژاد، با هدف به تور انداختن او، از همان زمان فعالیت به عنوان خبرنگار پارلمانی شروع شد.
روزنامه «فایننشال تایمز» بریتانیا، در مقالهای با عنوان «خاری در پهلوی مجلس محافظهکار ایران» (28 می 2005) تشویق و به اصطلاح در بوق کردن او را کلید زد. چاپ یکی دو مقاله این چنینی در مطبوعات غربی کافی بود که علینژاد برای هر چه بیشتر نمایاندن خود در چشم غربیها، مصاحبههای گستاخانهتری با نمایندگان مجلس صورت دهد و در نهایت کارش به افشای اسناد و مکاتبات درونی مجلس هفتم بکشد. روند پرترهسازی از علینژاد توسط مطبوعات غربی در مقالاتی چون «مسیح در برابر احمدی نژاد» (7 می 2008، هفتهنامه تایمز آمریکا) ادامه یافت تا او را به زاویه گیری هر چه بیشتر نسبت به منافع کشورش تشویق کند. امری که متأسفانه نه تنها درباره علینژاد که در مورد بسیاری دیگر از روزنامهنگاران اصلاحطلب هم جواب داد.
مهمترین توهمی که اینگونه مقدمهچینیهای رسانههای خارجی برای این دسته از روزنامهنگاران ایجاد میکنند، این است که هر چه قدر در داخل کشور مواضع تندتری علیه نظام اتخاذ کنند و گزارشهای جنجالیتری بنویسند، جایگاهی ارزشمندتر در نزد رسانههای غربی مییابند و به محض خروج از ایران درهای شغل خوب، شهرت و حقوق و مزایای قابل توجه گشوده به روی آنهاست، غافل از این که سرمایهگذاری خارجیها روی یک چهره خبری، بازپرداختی گزاف در پی خود دارد. او در سال 1386، به بهانه ادامه تحصیل راهی لندن شد. علینژاد که تحصیلات درست و حسابی در داخل وطن نداشت، برای تحصیل شهر گران قیمت لندن و داشنگاه «آکسفورد بروکز» را انتخاب کرد.
در همان دوران(2008-2011) صحبتهایی درباره ارتباط او با تیم مهاجرانی-بهنود وجود داشت و این که از جانب آنها حمایت مالی میشود. البته شواهدی هم از کمکهای «م - ه» که بعد از انتخابات دهم به بهانه سرکشی به دانشگاه آزاد واحد آکسفورد به آنجا رفته بود، به شبکه روزنامهنگاران سبز لندننشین وجود داشت.
در آستانه انتخابات دهم ریاست جمهوری در خرداد 88، او که به ایران آمده بود، به طور علنی و پر سر و صدا فعالیت به نفع میرحسین موسوی را آغاز کرد و عکسهای او در آن دوران در راهپیماییهای انتخاباتی طرفداران موسوی در اینترنت موجود است. بعد از رفتن دوباره او از ایران و در ایام فتنه، او یکی از فعال رین تهییجکنندگان طرفداران موسوی و کروبی به حضور خیابانی، از طریق شبکههای اجتماعی بود. علینژاد که فرصت را برای مطرح کردن دوباره خود مهیا دید، با حمایت اتاق فکر جنبش سبز در لندن (گنجی-سروش-کدیور-بهنود –هوشنگ اسدی-نوشابه امیری-مهاجرانی) با مصاحبه با کسانی که به گفته او خانواده قربانیان ظلم جمهوری اسلامی بودند و به ادعای او عزیزانشان را در راهپیماییها از دست داده بودند، توانست نقش مهمی در تحریک احساسی طرفداران فتنه سبز و پروژه کشتهسازی در آن ایام ایفاء کند.
در چند ماهی که کشور دچار آشوبها و ناآرامیهای حاصل از عدم تمکین نامزدهای شکستخورده به قانون و خیانت اطرافیانشان بود، علینژاد تا توانست با کشف فلان شهید درگیریها و فلان مجروح آشوبهای فتنهگران، در عرصه مطبوعات اپوزیسیون ترکتازی کرد. با جمعشدن بساط فتنه و آرزو به دل ماندن دشمنان نظام، علینژاد که دید صحنهگردانی و معرکهگیریهای احساسی او دیگر خریداری ندارد، یک برگه دیگر از آستین رو کرد. پروژههای تبلیغاتی که علینژاد به راه میاندازد، کاملا در تطبیق با نقشههای میانمدت و درازمدت پستوهای امنیتی و اطلاعاتی غربی، به ویژه بریتانیاست. «کمپین آزادی های یواشکی زنان»، که با فروکش کردن جنبش سبز و کسادی کار علینژاد علم شد، پیشبرنده یکی از پروژههای اصلی دشمنان نظام در جهت مسخ فرهنگی و استحاله ارزشی است.
او در این صفحه فیس بوکی (با حمایت شخص مارک زاکربرگ مدیرعامل و صاحب فیسبوک) از زنان و دختران داخل کشور میخواهد که عکسهای بیحجاب خود را در عرصههای عمومی (کوچه و خیابان و پارک و...) با دیگران به اشتراک بگذارند تا به این طریق، ضمن دهنکجی به قوانین جمهوری اسلامی، قبح بیحجابی را هم در سطح جامعه بشکنند. متاسفانه در ماههای اول راهاندازی این کمپین، جمعیت قابل توجهی از زنان و دخترانی که مع الاسف (به دلیل ضعفهای فرهنگی و کمکاریهای دستگاههای متولی فرهنگ کشور) دچار غربزدگی و بحران هویتی هستند، به دعوت او پاسخ دادند و عکسهای شخصی باحجاب و بیحجاب خود را در اختیار علینژاد گذاشتند.
صفحه او تا نزدیک 400 هزار لایک دریافت کرد و این جا بود که رسانههای غربی، خوشحال از این که یک کار تبلیغاتی ضدارزشی علیه باورهای مردم ایران و نظام جمهوری اسلامی، تا حدی با اقبال روبه رو شده است، شروع به تبلیغ و ترویج (Promote) این صفحه کردند. حتی روزنامه گاردین لندن هم ضمن مصاحبه با علی نژاد به معرفی این صفحه پرداخت. صحنه گردانی پشت پرده سرویس های غربی در این مورد وقتی آشکارتر شد که در فوریه امسال، تشکیلاتی به نام «مجمع ژنو برای حقوق بشر و دموکراسی» (مجموعه ای از 21 مؤسسه پوششی غربی برای تحت فشار قرار دادن حکومتهای مخالف غرب و جریانسازی تبلیغاتی علیه این کشورها)، صرفا به دلیل راهاندازی این صفحه فیسبوکی جایزه سال «حقوق زنان» خود را به علینژاد اهداء کرد.
تبدیل شدن کمپین آزادیهای یواشکی به افشای روابط عاشقانه علینژاد
البته با گذشت چند ماه اولیه از راه اندازی این کمپین، و رو شدن دست علینژاد و انگیزههای سیاسی او برای کوبیدن نظام و اعتقادات مردم ایران (البته تمام شدن تاریخ مصرف آن برای غرب) و جواب نگرفتن ترفندهایی چون اضافه کردن بخش «آزادیهای یواشکی مردان» و اباطیلی از این دست، تعداد طرفدارن این صفحه به شدت افت کرد و کمکم در بین مخاطبان داخلی آن به محاق رفت. به تدریج بسیاری از چهرههای اپوزیسیون و به ویژه زنان، بابت سوءاستفاده علینژاد از عکسهای بیحجاب زنان، برای مطرحکردن خود و جایزه گرفتن به انتقاد از او پرداختند. افت مخاطبان و بالاگرفتن اعتراضات موجب شد که علینژاد کمکم کرکره ماجرا را پایین بکشد و به دنبال علم کردن یک شوی تبلیغاتی دیگر بگردد.
به نظر می رسد نسبت مستقیمی میان پرده دری و گستاخی هر چه بیشتر از یک سو، و افزایش منافع مالی روزنامهنگار مورد نظر از سوی سرویسهای اطلاعاتی-امنیتی غربی وجود دارد. مسیح علینژاد بعد از فروکش کردن اقبال نسبت به کمپین کذاییش، برای تحت توجه ماندن، دست به افشای اسرار حریم شخصی و جریانات خصوصی زندگی خود کرده است. او که به تازگی با خبرنگار شبکه «بلومبرگ»، فردی به نام کامبیز فروهر، پس از مدتها رابطه، ازدواج کرده است، به خیال خود قصد دارد قبح بازگو کردن احساسات شخصی و مسایل عاشقانه را در جامعه (بحمدالله) سنتی و مبتنی بر حیای ایران بشکند و به نوعی پیشتاز آزادی زنان به سبک غربی شود. انتشار عاشقانههای او و همسرش که علینژاد را «عقاب قمی کلا» میخواند در صفحات شخصی شبکههای اجتماعی، نشان از به سیم آخر زدن علینژاد و تلاش برای خرابکردن همه پلهای پشت سرش دارد.
اتفاقا یکی از اولین قربانیان این نوع پردهدریهای علینژاد، خانواده مذهبی خود اوست. گویی بعد از دست به دست شدن عکسهای بیحجاب و پستهای او درباره روابطش با معشوقش، در روستای زادگاهش، پدر او که مردی محترم و به شدت مذهبی است دچار تألمات روحی شدید شده و کلا ارتباطش را با دخترش قطع کرده است.
محکومان امنیتی و دردسری به نام «علینژاد»
علینژاد یکی از پیشتازان سبک سیاهنویسی درباره مسایل داخل ایران در میان روزنامهنگاران اصلاحطلب است. او با دادن پیچ و تابهای احساسی به نوشتههایش، سعی میکند از کاه کوه بسازد و سادهترین مسایلی که وقوع آن در همان انگلستان محل اقامت او امری طبیعی و معمول است، به گردن حکومت ایران بیاندازد. او که تخصص خود را در یافتن و مصاحبه گرفتن با بستگان زندانیان مسایل امنیتی در ایران میداند، بارها با فرصتطلبیهای خود، روند رسیدگی به پرونده افراد مورد نظر را با مشکل مواجه کرده و به اصطلاح موجب وخیمترشدن اوضاع آنان شده است. مثلا وقتی یک زندانی امنیتی، بعد از مدتی، به مرخصی میآید یا به طور مشروط آزاد میشود، به جای این که به او فرصتی برای رسیدگی به خانواده و استفاده از فرصت آزادی یا مرخصی داده شود، توسط روزنامهنگاران خارجنشین، و در رأس آنها علینژاد، تحریک میشود تا مصاحبه کند و با موضعگیریهای نامربوط موجبات پشیمانی مقامات قضایی از دادن فرصت به خود را فراهم آورد. به واقع علینژاد به مانند یک روباه بو میکشد تا دریابد کدام زندانی پای از زندان بیرون گذاشته، تا با راه انداختن یک مصاحبه جنجالی، و بعد دادن تحلیلهای و مقالات سوزناک درباره او، فرد مورد نظر را وادار به موضعگیری علیه نظام کند.
یکی دیگر از شیوههای او برای مطرحکردن خود و به اصطلاح ارائه مصاحبههای داغ، تماس با مسؤولان جمهوری اسلامی در درون کشور بود. در اوایل کاربرد این شیوه، بعضا مسؤولان با تصور این که با خبرنگاری از داخل کشور و وابسته به خانواده رسانهای درون کشور مواجهند، حرفهایی میزدند که انتشار آن توسط علینژاد، موجب سوءاستفادههایی میشد. کم کم با لو رفتن این شیوه و آگاه شدن مقامات کشور نسبت به ماهیت فردی به نام «علینژاد»، دست او از این حربه کوتاه و کوتاهتر شده است و بارها در جواب تقاضای او برای مصاحبه، شخصیتهای داخل کشور او را بابت پناه بردن به دامن اجنبی شماتت و حتی نصیحت کردهاند.
آرش سیگارچی: خودباختگی در برابر بت غرب
آرش سیگارچی، متولد 1357 در رشت، کار خود را با خبرنگاری در نشریات ورزشی محلی آغاز کرد. به گفته خودش، کار جدی خبرنگاریش از مجله ورزشی «گام» آغاز شد. سیگارچی در دوران دانشجویی در تهران برای روزنامههای اصلاحطلب گزارش تهیه میکرد. در سال 1379 به گیلان برگشت و سردبیر روزنامهای به نام «گیلان امروز» شد.
همزمان وبلاگی به نام «پنجره التهاب» را راهاندازی کرد که به قول خودش مطالبی که قابلیت چاپ در روزنامه را نداشت، در آن منتشر میکرد. او در این وبلاگ به تکرار ادعاهای رسانههای فارسیزبان ضدانقلاب خارجنشین علیه جمهوری اسلامی میپرداخت.
آن چه که نام سیگارچی را اولین بار مطرح کرد، پروندهای موسوم به «وبلاگ نویسان» در سال 83 بود. او به همراه چند وبلاگنویس دیگر، به جرم اقدام علیه امنیت ملی به 14 سال زندان محکوم شد که البته در دادگاه تجدیدنظر به 3 سال کاهش یافت. او با کمک شماری از دوستان روزنامهنگار خود، با هوچیگری و خبرسازیهای دروغین درباره شکنجهشدن در زندان جمهوری اسلامی، مقدمات پناهندگی خود به آمریکا را فراهم کرد. حتی این شایعه مطرح شد که در زندان دهان او را دوختند!. بعدتر معلوم شد که به دلیل ابتلا به سرطان دهان او مورد جراحی قرار گرفت، و به همین علت هم از زندان آزاد شد.
فروپاشی یک خانواده به قیمت اقامت در آمریکا
سیگارچی، نمونه عیان روزنامهنگارانی است که بت ذهنیشان غرب و به ویژه ایالات متحده است. آنها سالها در راه رسیدن به قبله آمال خود، آمریکا، مشق کردند و برای این که راه و جایی در رسانههای فارسی زبان خارج از کشور برایشان باز کند و در نهایت به وصال زندگی در غرب برسند، چند سالی به طور خزنده، تبلیغات منفی و مخرب رسانههای غربی را مستقیم یا غیرمستقیم در مطبوعات داخلی پوشش میدادند. وقتی سیگارچی و همفکران او توسط نیروهای امنیتی کشور دستگیر شدند، به واقع در ته دل راضی بودند که مزد چند سال مقدمهچینی خود را گرفتهاند، و با سابقه زندانی که برایشان ایجاد شده، جای پای محکمی در رسانههای آن سوی آبها پید کردهاند.
آرش سیگارچی هم یکی دیگر از صیدهای شبکه جذب خبرنگار با هدایت مسعود بهنود است
خانواده سیگارچی مصداق این ذوقزدگی و سرسپردگی به فرهنگ آمریکایی هستند. با رفتن آرش سیگارچی به ایالات متحده، به تدریج دو برادر دیگر او به نامهای افشار و آرمان هم راهی آمریکا شدند. جالب این که، بعد از داستانسراییهای آرش سیگارچی درباره تحت فشار بودن مادرش در ایران، عکسهایی از او و مادرش در آمریکا منتشر شد و دروغپردازیهای او بیش از پیش آشکار گشت.
با کوچ همه اعضای این خانواده به آمریکا، پدر بیمار و سالخورده آنها، که ظاهرا از نوازندگان قدیمی استان گیلان بود، در نهایت تنهایی و دلشکستگی در رشت ماند تا از دنیا رفت. او در اواخر عمر، به شدت از دوری فرزندان و جدا شدن همسرش غمگین بود و از آرش گلایه داشت که با سیاستبازیهایش خانواده را از هم پاشیده است. جالب این که بعد از فوت او، باز آرش سیگارچی به داستانسرایی و مظلومنمایی پرداخت که وزارت اطلاعات اجازه دیدار او را با پدرش در ترکیه نداد (یعنی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به قدری بیکار است که جلوی دیدار یک پیرمرد بیآزار دلشکسته با فرزندش را در کشوری دیگر بگیرد). جدای از این که اصولا پدر مرحوم او به دلیل بیماری و کهولت سن امکان سفر به ترکیه را نداشت.
بنا به همان فرمول نسبت مستقیم هنجارشکنی بیشتر و عزیزتر شدن برای دولتهای غربی (به عنوان کارفرمای این دسته از روزنامهنگاران)، هر چه که میگذرد توهینها و حرمتشکنیهای سیگارچی نسبت به مردم ایران و اعتقادات مردم ایران بیشتر میشود. او اخیرا با انتشار پستهای وقیحانه در فیس بوک به مناسبتهای مختلف، حتی داد دنبالکنندگان خود را در این شبکهها درآورده است. مثلا او تصویری از یک به اصطلاح اثر هنری درباره شهدای غواص در فیس بوک منتشر کرد، که غواصی را برهنه در محراب مسجد نشان میدهد. انتشار این تصویر توهینآمیز صدای بسیاری از دوستان او را درآورد و در پای همان مطلب از خجالت او درآمدند.
یا در یک گاف دیگر، او با انتشار تصویری برداشته شده از یک سایت مستهجن، مدعی شد که هیجانانگیزترین «سلفیها» را در این جا میتوان دید! این مساله آن قدر برای دنبالکنندگان اینترنتی او شوکآور و توهینآمیز بود که بعضی از هک شدن اکانت او خبر دادند. بعضی هم از او خواستند که در حالت مستی از ارسال پست در شبکههای اجتماعی خودداری کند.
اما در حقیقت انتشار چنین مطالبی از کسی که قبله آمالش غرب بوده و حاضر شده خانوادهاش را به پای این بت قربانی کند، بعید نبود و نیست. در حقیقت، سیگارچی تنها برای این که به خیال خود به مردم و نظام کشورش دهن کجی کند، تنها گوشههایی از خود واقعی خویش را عیان میکند. شاید یادآوری این مطلب خالی از فایده نباشد که سیگارچی یکی از فعالترین خبرنگاران شبکههای فارسی زبان خارجی، در پوشش اخبار مرتبط با همجنسبازی و دفاع از حقوق! همجنسبازان است. بسامد گزارشهای او در این باره به قدری بالاست که لاجرم مخاطب دچار این احساس میشود که همجنسبازی و اصولا مطالب جنسی بخشی از وسواس فکری اوست که تاب مستوری ندارد و این گونه لو میرود.
سیگارچی که بعد از رفتن از ایران در سال 85، طبق معمول بیشتر روزنامهنگاران خارج شده از کشور، مدت یک سال را در مکتب «بهنود-باستانی-اسدی-امیری» در روزآنلاین به کارآموزی مشغول بود، بلافاصله جذب «صدای آمریکا» شد و مزد سالها زحمت در راه رسیدن به محبوب را گرفت. در ایام فتنه 88، او به شدت در زمینه تحریک فتنهگران به حضور خیابانی مشغول بود و با باز گذاشتن تلفنهای این شبکه ضدانقلاب به روی فتنهگران، به بهانه پوشش لحظه به لحظه تجمعات، خط دولت آمریکا برای براندازی را پیگیری میکرد.
مجتبی واحدی: فوق تخصص فرصتطلبی و قلمفروشی
مجتبی واحدی، متولد 1343 در نارمک تهران است. او در رشته مهندسی شیمی دانشگاه شریف تحصیل کرده است. به گفته خودش کار با مهدی کروبی را خیلی زود، از سال 1361 آغاز کرد، یعنی زمانی که کروبی مسؤولیت بنیاد شهید را به عهده داشت. مجتبی واحدی، در بین خود اصلاحطلبان هم به نمونه اعلای فرصتطلبی و موجسواری مشهور بوده و هست. کما این که حتی در دوران اوج یکهتازی مطبوعات اصلاحطلب در دوره اول ریاست جمهوری سید محمد خاتمی، اوهیچ گاه به عنوان یک روزنامهنگار شناخته نمیشد. او تنها یکی از اطرافیان و مشاوران مهدی کروبی (اصطلاحا نوچه او) محسوب میشد و تنها در سال 1379، همزمان با مقدمات برگزاری انتخابات مجلس ششم، با راهاندازی روزنامه آفتاب یزد، بدون یک روز سابقه کار روزنامه و خبر، به واسطه اعتماد خانواده کروبی به او، سردبیر این روزنامه شد. بگذریم از این که روزنامه آفتاب یزد هیچ گاه جزو روزنامههای سرآمد اصلاحطلبان محسوب نمیشد. همین بیسابقه بودن و خامی او در کار خبر باعث شد که در دوران حضور در آفتاب یزد، با دیکتاتوری تحریریه آن روزنامه را اداره کند و علاوه بر وارد کردن بستگان بیتجربه خود به روزنامه، با روزنامهنگاران قدیمیتر برخوردهای بیادبانهای صورت دهد.
واحدی تا زمانی که در کسوت رییس دفتر و مشاور رسانهای مهدی کروبی، امکان استفاده از رانتهای اقتصادی و سیاسی را داشت، هیچگاه کلمهای انتقاد درباره نظام بر کاغذ نیاورد ( او حتی از قبل همراهی با کروبی در سال 1367 به معاونت وزارت دارایی هم رسید).
شروع حضور تصویری او به آستانه انتخابات 1384 ریاست جمهوری و راه اندازی تلویزیون هما توسط کروبی بود. بعد از آن بود که حضور بیشتر و بیشتر او در رسانههای فارسیزبان خارج از کشور بیش از پیش شد. در بررسی روند این حضور، میتوان به این نتیجه رسید که با شکست مهدی کروبی در انتخابات 84 و کنار رفتن تدریجی او از عرصه رسمی سیاست، واحدی که آرزوهای خود را برای منتفع شدن به عنوان یکی از نزدیکترین مشاوران او نقش بر آب میدید، شروع به مقدمهچینی برای جا انداختن خود به عنوان یک روزنامهنگار منتقد نظام، برای دولتهای غربی کرد تا بدین واسطه جای پایی در رسانههای بیگانه بیابد. دقیقا همین شیب غلتیدن او به سوی بیگانگان را بعد از انتخابات ریاست جمهوری دهم هم شاهدیم، که مجتبی واحدی که دو روز مانده به برگزاری انتخابات از کشور خارج شده بود، با ادعای تقلب از سوی نامزدهای شکست خورده، فرصت را به شدت مساعد دید، و با مطرح کردن خود به عنوان مشاور ارشد کروبی، آنتن تلویزیونهای ضدانقلاب را قبضه کرد.
جالب این جاست که واحدی چنان در استفاده از این موقعیت برای مطرح کردن خود عجله داشت که خیلی زود به زیر سؤال بردن اصل نظام روی آورد. آش دستپخت واحدی چنان شور بود که کروبی بعد از مدتی کوتاه، طی اطلاعیهای اعلام کرد که سخنگویی در خارج از کشور ندارد. اما مجتبی واحدی علی رغم اعلام این موضوع، حاضر به پیاده شدن از اسب هدایت به اصطلاح جنبش سبز نبود و انصافا هم دولتهای غربی دستمزد او را خیلی زود پرداختند و جایگاهی به عنوان مفسر سیاسی ثابت در بیبیسی و صدای آمریکا به او دادند تا او به مراد دلش برسد و در خارج از کشور هم از تنعمات مالی بیبهره نماند.
در الگوی رفتاری مجتبی واحدی در خارج از کشور هم شاهد همان مسألهای هستیم که درباره چهرههای دیگر شبیه به او رخ داده است، یعنی با نزدیک شدن زمان اتمام تاریخ مصرف او برای سرویسهای اطلاعاتی-رسانهای غربی، او که با موضعگیریهای ضدمردم و نظام خود، پلهای پشت سرش را خراب کرده است، برای ماندن در عرصه و اصطلاحا اوت نشدن، به جای تنبّه و عبرتگیری، مواضع تندتر و رادیکالتری را علیه نظام و مردم و ارزشهای کشورش اتخاذ کرده است.
مجتبی واحدی که یکی از اولین چهرههای اصلاح طلب گریخته از وطن بود که در تحلیلهایش جایگاه رهبری نظام را نشانه رفت، امروزه کارش به جایی رسیده که جمهوری اسلامی و اصولا دین در حکومت را از اساس زیر سؤال میبرد و البته لحنش نسبت به رهبری انقلاب هر روز هتاکتر و وقیحانهتر میگردد. کار او به جایی رسیده که اخیرا در وبلاگ خود، با دفاع از عملکرد مرجعیت انگلیسی و تشیع لندنی و طرفدارانش، به خیال خود سعی کرده تا الگوی تشیع مورد نظر آنها را در برابر تشیع علوی جمهوری اسلامی مطرح کند. این جاست که دم خروس بیرون میزند، و مشخص میشود که واحدی و واحدیها در اصل چه مأموریتی و از کجا برای خود تعریف کردهاند. کیست که امروز نداند، حامیان پشت سر جریانات مشکوک مذهبی چه کسانی هستند و در کدام کشور قرار دارند. (گزارش ویژه مشرق از تشیع انگلیسی)
مجتبی واحدی که حتی در همان روزی که کشور را ترک میکرد، سردبیر آفتاب یزد بود و تحت هیچگونه تعقیب قضایی یا اطلاعاتی نبود (چون اصولا وزنه قابل ملاحظهای به حساب نمیآمد)، و حتی بسیاری او را یک فعال سیاسی نمیدانستند، از فردای انتخابات چنان ژست مخالفت و ضدیت با نظام گرفت که گویی در همه سالهایی که او در کنار کروبی به سرکشی به امور اقتصادی آن خانواده مشغول بود را صرف مبارزه و موضعگیری علیه جمهوری اسلامی کرده بود (تنها یکی از این امور اقتصادی اداره یک کارخانه مونتاژ تلویزیون متعلق به خانواده کروبی در شرق تهران بود که او به همراه برادرش آن را اداره میکرد.). واحدی که به نقل از همکاران سابقش در آفتاب یزد در تظاهر به تشرع حتی راه افراط میپیمود، کارش اکنون به جایی رسیده که احکام مسلم اسلامی از قبیل حجاب را هم قبول ندارد، و اخیرا عکس دختر بزرگسال و بالغهاش را بدون حجاب در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته است.
او که در درون کشور، به واسطه نزدیکی به شیخ مهدی کروبی به شغل و تنعم و رفاه خوبی رسیده بود، اکنون به جایی رسیده است که برای کسب عایدات بیشتر از بیگانگان، دست رد به حضوردر هیچ شبکه و رسانه ای (هر چه قدر ضد انقلاب وحتی ضد دین) نمیزند و حتی یک تنه ارائه دهنده طرحهایی چون «کنگره ملی اپوزیسیون» و «اتحاد اپوزیسیون» شده است.
مجتبی واحدی که برای گذراندن روزگار خود به سختی افتاده و تحلیلهای سطحی و غیرواقعی او از مسائل سیاسی داخلی که با بغض نسبت به اصل و اساس نظام آمیخته شده و عصبانیت او - ناشی از آوارگی چند ساله در غربت - بر تحلیلهایش سایه افکنده است، حالا با معاندترین رسانههای وابسته به آل سعود و رژیم صهیونیستی که در منطقه فتنهانگیزی میکنند و خون شیعه و سنی را بر زمین میریزند، همکاری میکند.
در گزارشهای بعدی از سرنوشت اصلاحطلبی افراطی و اصلاحطلبان فراری و جذب شده از سوی شبکه بهنود بیشتر خواهیم گفت...
منابع:
http://www.yjc.ir/fa/news/4364266/
http://www.rasanehiran.com/vdch.-nqt23nizftd2.html
http://www.theguardian.com/world/2013/jan/24/iranian-journalist-masih-alinejad-smear-campaign
https://www.youtube.com/watch?v=E6jsGtYjbgI
https://www.youtube.com/watch?v=-YYMbuK9E3A
https://www.youtube.com/watch?v=kl1CbnGGIZs
http://gomnamian.blogspot.com/2012/11/Parasitism.html
http://www.seratnews.ir/fa/news/38926/
http://www.sigarchi.com/Arash/aboutme-01.htm
https://www.flickr.com/photos/wwwsigarchicomblog/albums/72157604505146092
http://www.jamnews.ir/detail/News/492436
http://seyedmojtaba-vahedi.blogspot.com/
http://www.fardanews.com/fa/news/251818
http://www.entekhab.ir/fa/news/57190
http://namayande.com/news/105857
http://www.bbc.com/persian/iran/2010/02/100202_l30_roundtable.shtml
http://gharargahehamzeh.persianblog.ir/1391/12/
http://fetnye-88.blogfa.com/tag/%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%AD-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF
http://www.yjc.ir/fa/news/4861720/
http://www.shafaf.ir/fa/news/96386/
http://newsweek.washingtonpost.com/postglobal/america/2007/09/george_bush_amir_fakhravar_iran.html
http://www.motherjones.com/politics/2006/10/has-washington-found-its-iranian-chalabi
دیدگاه شما