پدرم،کوه استوار و صبور سایهات را نگیر از سر من
گر چه قدّم بلند گشته ولی تپهای بیش نیست پیکر من
هر کجا رود پر خروشی هست از تو نشأت گرفته زندگیاش
ای شکوفا کننده زنده بمان همچنان در حریم باور من
همه جا وصف بردباری توست صحبت از قلب نو بهاری توست
زندگی خنده های جاری توست عشق سرسبز و سایه گستر من
تا تو هستی هوای من صاف است قلب من سرزمین انصاف است
چون که در پنج روز زندگیام توئی آیینه در برابر من
با خودم حرف میزدم که پدر آمداز راه وگرم شد پشتم
از کرم ریخت با تبسمِ خود مشت نوری به روی دفتر من
کوه انسان!شکوهمندصبور تا تو هستی خیالم آسودهست
شعر پایان گرفت اما تو سایهات را نگیر از سر من
شعر از سعید جلیلی هنرمند
دیدگاه شما