به گزارش بهارانه، در گذشته اي نه چندان دور مردماني دچار ظلمت و تاريكي بودند. ظلمتي كه ديگر براي آنها جايي براي تصور خورشيد و روشنايي نگذاشته بود . دو هزار و پانصد سال از اين تاريكي مي گذشت... و آنها ديگر از اين تاريكي به ستوه آمده بودند. دست استغاثه و انابه به سمت خداوند متعال بردند... به او شكايت كردند ... ديگر بريده بودند... حتي شايد خدا را مقصر اين تاريكي ميدانستند... اما جواب خدا راهگشا ولي در عين حال دندانشكن بود... او اين چنين جواب داده بود... : إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم....
آري .. خدا خود آنها را مقصر سرنوشت خود معرفي كرده بود... و براي برون رفت از اين ظلمت و تاريكي اراده دسته جمعي آنها را خواستار شده بود... بايد آنها همگي با هم به دنبال خورشيد مي رفتند... آري خورشيد آمدني نبود آوردني بود...
همگي براي مبارزه به پا خاستند و به جنگ با اهرمن رفتند... چه خون ها و چه هزينه هاي را كه در اين نبرد سخت و نابرابر پرداخت نكردند... اما آنها تصميم خود را گرفته بودند... بايد از اين تاريكي نجات پيدا ميكردند... تلاششان داشت آرام آرام ثمر مي داد... شيطان كوچك كه خود را مغلوب ميديد دست به دامن شيطان بزرگ شد... اما شيطان بزرگ نيز در مقابل اراده اين مردمان كه اراده الهي پشتيبان او بود نتوانست ايستادگي كند... بالاخره تلالشان ثمره داد... ديگر آن شب تاريك و سرد و وحشتناك كه پر شده بود از جيغ هاي بنفشي كه شيطان بزرگ در آن ظلمت بر سر مردمان ميكشيد و دست چپاول گر او خون اين مردم را ميمكيد و هر روز قدرتمند تر ميشد به سر آمد و صبح دل انگيز فرا رسيد و خورشيد بالا آمد... ديگر همه جا با طراوت شده بود و بر روي نهال هاي جوان شبنم نشسته بود... آري خورشيد حقيقي اين مردم با اراده ي خودشان براي تابيدن بر شكوفه ها و رساندن آنها به درختان تنومند و ثمر ده كه “تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها “ در دوازده بهمن سال يك هزار و سيصد پنجاه و هفت ساعت نه و سي و سه دقيقه طلوع كرد...
دیدگاه شما