آخرین اخبار

26. مرداد 1404 - 6:01   |   کد مطلب: 44709
«محمد سلطانی» یکی از اسرای ایرانی در عملیات کربلای ۴ که نحوه اسارتش در این عملیات و همین طور انتقالش به اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱، روایتی شنیدنی دارد، به بیان برخی از خاطرات خود پرداخته است.

به گزارش بهارانه؛«محمد سلطانی» یکی از اسرای ایرانی در عملیات کربلای ۴ بود که نحوه اسارتش در این عملیات و همین طور انتقالش به اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱، روایتی شنیدنی دارد در گفت‌و‌گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، به مرور خاطراتش در این خصوص و آماده‌سازی برای ورود به عملیات کربلای ۴ پرداخته و اظهار داشت: گردان حضرت علی‌اصغر (ع) از لشکر انصار الحسین (ع) به فرماندهی شهید حاج «ستار ابراهیمی» قرار بود در عملیات کربلای ۴ به عنوان خط شکن وارد عمل شود؛ لذا از چند ماه مانده به شروع عملیات، آموزش غواصی می‌دیدیم. در ابتدا قرار بود به عنوان نیروی غواص به عملیات بروم که بنا به دلایلی مجبور شدم برای چند روز به همدان برگردم. مراجعه دوباره‌ام به منطقه کمی طول کشید و حاج ستار رزمنده دیگری را جایگزین من در دسته غواص‌ها کرده بود؛ بنابراین قرار شد همراه خود حاجی به عملیات ورود کنیم. 

سلطانی افزود: غواص‌ها زودتر از نیرو‌های آبی خاکی به خط دشمن زدند. آنها هنگام مد آب به اروند رفته بودند و ساعتی بعد وقتی که قایق‌ها را به حرکت درآوردیم، هنگام جزر آب بود. به این معنی که آب رودخانه اروند با شدت به سمت خلیج فارس کشیده می‌شد. بستر رودخانه مثل یک ظرفی بود که آبش را یکباره خالی کنند. سرعت جریان آب به قدری زیاد بود که سکاندار‌ها به زحمت قایق‌ها را کنترل می‌کردند. 

حاج ستار مثل کوه ایستاده بود

این آزاده دفاع مقدس در شرح چگونگی آغاز درگیری خاطرنشان کرد: ابتدا از کانال‌ها وارد کارون و سپس اروند شدیم اما همین که سه راهی‌ «ام الرصاص» را رد کردیم، ناگاه تیربار‌های دشمن که بین نخلستان‌های جزیره‌ «ام الرصاص» مستقر شده بودند، موجی از گلوله‌های رسام را به سمت قایق‌ها شلیک کردند. گلوله‌ها صفیرکشان (سوت‌کشان) از روی سرمان عبور می‌کردند و حاج ستار مثل کوه ایستاده بود و سکانداران را هدایت می‌کرد. همگی کف قایق بودیم و تیر‌های رسام را می‌دیدیم که چطور با شکافتن سیاهی شب، پیش می‌رفتند. 

سلطانی افزود: به چپ و راست قایق، گلوله‌های خمپاره و توپ برخورد می‌کردند و چند بار کم مانده بود واژگون شویم. گلوله‌های تیربار نیز به لبه قایق برخورد و کمانه می‌کردند. با کج و معوج شدن قایق، آب شط روی سرمان می‌ریخت و از فرط سرمای هوا، تا مغز استخوان‌مان یخ می‌زد؛ اما همچنان با سرعت پیش می‌رفتیم. ناگهان با تکان شدیدی که قایق خورد، متوجه شدیم به ساحل رسیده‌ایم. حاجی داد زد: «زودتر برید پایین بدوید سمت سنگرها...».

وی با یادآوری خاطره‌ای از فرمانده شهید حاج ستار ابراهیمی ادامه داد: وقتی از قایق پایین پریدم، شنیدم که حاج ستار گفت «یاحسین (ع)، بچه ها، بچه ها...» اشاره‌اش به سمت اروند بود و قایقی که روی آب می‌سوخت. تیربار‌های دشمن بسیاری از قایق‌های خودی را زده بودند و انگار فقط ما سالم به مقصد رسیده بودیم. با فریاد مجدد حاجی، دویدم به سمت سنگر‌های کمین دشمن که قبل از ما توسط غواص‌ها پاکسازی شده بودند. 

بازمانده گردان علی‌اصغر (ع) در شرح تداوم عملیات در جزیره‌ ام‌الرصاص گفت: داخل سنگر‌های دشمن پر بود از جنازه بعثی‌ها. ما باید از این جزیره عبور می‌کردیم و به «بلجانیه» می‌رسیدیم، اما حد پیشروی ما در همین جا محدود شده بود. روبه‌روی ما نخلستان‌های‌ ام‌الرصاص قرار داشت که از بین نخل‌هایش تک‌تیرانداز‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کردند. تعدادمان آن قدر کم بود که نمی‌توانستیم پیشروی کنیم. باید همین جا می‌ماندیم تا نیرو‌های پشتیبانی از راه می‌رسیدند. 

سلطانی با اشاره به ایستادگی و شهادت نیرو‌ها در شب عملیات کربلای ۴ بیان کرد: آن شب شهدای زیادی دادیم. چند نفر از غواص‌های لشکر ۳۳ المهدی (عج) هم که کنار ما بودند، شهید و مجروح دادند. تا صبح به امید اینکه نیرو‌های موج دوم و سوم از راه می‌رسند، موقعیت‌مان را حفظ کردیم اما وقتی هوا رو به روشنایی گذاشت، متوجه شدیم که سایر بچه‌ها یا نتوانسته‌اند به جزیره برسند یا اینکه عملیات لغو شده است. حالا ما مانده بودیم و دشمنی در پیش و رودخانه‌ای پشت سر که با روشنایی هوا دیگر نمی‌شد وارد آن شویم و از دید دشمن مخفی بمانیم.

پیش از ظهر چهارم دی ماه

این آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ اذعان کرد: هنگام صبح، دیگر مسجل شده بود که سرنوشت ما یا اسارت است یا به شرط سعادت، شهادت. همه بچه‌های داخل کانال و سنگر‌های خط اول دشمن که در تصرف ما بود، حداقل چند ترکش خورده بودند. خودم هم نیمه‌های شب چند ترکش به دست و پایم خورده بود، اما اصلا متوجه نشده بودم. هوا که روشن شد فهمیدم مجروح شده‌ام. دیگر نه رمقی برایمان مانده بود نه مهماتی.

سلطانی با بیان خاطره‌ای از تک‌تیرانداز‌های ماهر دشمن گفت: در آن لحظات بدتر از هر چیزی، تک‌تیرانداز‌های دشمن بودند که بسیار دقت بالایی داشتند. از بین نخلستان‌ها بدون اینکه دیده شوند هر جنبنده‌ای را می‌زدند. هر حرکت اضافه‌ای و دیده شدن گوشه‌ای از سر رزمنده‌ای مساوی با اصابت یک گلوله بود. جلوی چشم من، دو نفر از بچه‌های کم سن و سال لشکر ۳۳ گلوله خوردند و در جا به شهادت رسیدند. به نظر می‌رسید کار تمام شده است. حالا بین بچه‌ها بحث بود که اسیر بشویم یا تا آخر مقاومت کنیم. 

وی ادامه داد: چند نفر از نیرو‌ها که شدت جراحات‌شان بسیار بود، طاقت‌شان را از کف داده بودند. درد می‌کشیدند و سرما اذیت‌شان می‌کرد اما ما که وضعیت جسمی بهتری داشتیم، نمی‌خواستیم تن به اسارت بدهیم. منتها فکر اینکه ایستادگی بیهوده باعث هدر رفتن جانمان بشود و اجر شهادت را از ما بگیرد، باعث شد تا نهایتا با بچه‌های مجروح همراه شویم. اولین نفر که دستش را به نشانه تسلیم بالا برد، همگی در بهت و سکوت نگاهش کردیم اما چاره‌ای نبود. نوبت به من رسید و به ناچار دست‌هایم را بالا بردم. 

سوله‌های ویران «تکریت ۱۱»

سلطانی در ادامه خاطراتش بیان کرد: اسرای عملیات کربلای ۴ خودشان اردوگاه تکریت ۱۱ را آباد کردند! در تکریت یکسری سوله‌ها و انبار‌های متروکه‌ای بود که کف‌شان پر از زباله و فضله مرغ و از این چیز‌ها بود. به گمانم قبلا آنجا مرغداری بود. خود ما اسرای کربلای ۴ این اردوگاه‌ها را پاکسازی کردیم و حتی ترمیم بخشی از دیوار‌ها نیز برعهده ما بود. نهایتا آنجا را مهیا کردیم و با تقسیم هر گروه از اسرا به داخل یکی از همین سوله‌ها که حالا نام آسایشگاه گرفته بودند، اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ تشکیل شد. 

وی خاطرنشان کرد: تکریت ۱۱ اولین ارودگاه مخفی بعثی‌ها بود که در فهرست صلیب سرخ قرار نداشت. اسرای کربلای ۴ هم اولین گروه از اسرای مفقودالاثر ایرانی بودند. بعد‌ها اسرای دیگری از عملیات کربلای ۵، ۸، تک پایانی جنگ و دیگر عملیات‌های دفاع مقدس که پس از کربلای ۴ انجام گرفته بودند نیز به جمع اسرای مفقود اضافه شدند. تکریت ۱۱ به جهت مخفی بودنش، اردوگاه مخوفی بود. ما از حداقل امکانات محروم بودیم. با کوچکترین بهانه‌ای اسرا را مورد سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار می‌دادند. به عنوان نمونه عرض می‌کنم که مکالمه بین بیش از دو نفر ممنوع بود. تا شش ماه پس از اسارت حتی به ما دمپایی نداده بودند و با پای برهنه در حیاط اردوگاه تردد می‌کردیم. یک دست لباس بیشتر نداشتیم و اگر کسی لباسش را می‌شست، تا خشک شدن پراهنش باید در سرما یا گرما با تن برهنه می‌ماند. 

خاطره تلخ شهادت علی اکبر قاسمی 

محمد سلطانی در خصوص گسترش اردوگاه مفقودین تصریح کرد: بعد‌ها که اسرای بیشتری گرفته شد، اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ نیز گسترش پیدا کرد و تا حدود ۱۹ اردوگاه افزایش یافت. از زمستان سال ۶۵ تا پایان دفاع مقدس، بعثی‌ها به سفارش و راهنمایی منافقین، بیشتر اسرای ایرانی را به صورت مفقود در اردوگاه‌های تکریت، رمادی ۱۳ و در کل اردوگاه‌هایی نگهداری می‌کردند که در فهرست صلیب سرخ قرار نداشتند. در طول اسارت‌مان در تکریت، تعدادی از رزمندگان بر اثر شکنجه به شهادت رسیدند. یکی از آنها آزاده‌ای بود به نام «علی‌اکبر قاسمی» که چون شعار‌هایی علیه دشمن داده بود، آن قدر وحشیانه کتکش زدند که وقتی پیکر نیمه جانش را به آسایشگاه برگرداندند، استخوان سالم در بدنش باقی نمانده بود. صورتش کاملا کبود و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. با چنین وضعیتی حتی او را به بیمارستان منتقل نکردند.

این آزاده دفاع مقدس گفت: من یک دوره‌ای در بهداری سپاه بودم و به اتفاق تعدادی از بچه‌ها سعی کردیم، علی‌اکبر را زنده نگهداریم. همزمان داد می‌زدیم و از نگهبان‌ها می‌خواستیم دکتر خبر کنند، اما در آسایشگاه همچنان بسته بود و آنها هیچ واکنشی نشان نمی‌دادند. چند بار سعی کردیم به قاسمی تنفس مصنوعی بدهیم و با ماساژ قلبی او را احیا کنیم که نهایتا موفق نشدیم و «علی‌اکبر قاسمی» در اوج مظلومیت به شهادت رسید.

سلطانی ادامه داد: ما نهایتا شهریورماه سال ۶۹ جزو آخرین دسته اسرایی بودیم که از بند اردوگاه‌های بعثی آزاد شدند اما خاطرات وحشی‌گری بعثی‌ها در اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ هیچگاه از ذهن‌مان پاک نشد و نمی‌شود. خصوصا که هر کدام از ما اسرا، دوستانی را در این اردوگاه مخوف از دست دادیم. تکریت سندی بر جنایت ارتش بعث عراق، منافقین و صدام بود اما این اردوگاه با فضای دلگیر، دیوار‌های قطور و مرتفع و تمامی سختی‌هایش، هیچگاه نتوانست روح آزادگان ایرانی را در بند نگاه دارد.

گزارش از علیرضا محمدی

دیدگاه شما