7. آذر 1394 - 9:44   |   کد مطلب: 13578
پدرم تا لحظه آخر چشم انتظار بازگشت «علی اکبر» بود/ ماجرای راه رفتن روی خار برای شهادت
مادرم قرآن را بوسید و به طوری که اشک در چشمانش حلقه زده بود داوود را در آغوش گرفت و گفت که هر چه خدا بخواهد همان می شود و اگر من جلوی تو را بگیرم، نمی توانم جوابگوی ائمه معصومین و حضرت زینب(س) باشم. ان شاء لله شهادتت مبارک باشد.

به گزارش بهارانه به نقل از طنین یاس، دو هفته از درگذشت حاج «غلامعلی تاجیک» پدر شهیدان داوود، حسین و علی اکبر تاجیک می گذرد، پدری که پس از سال ها تحمل درد و رنج بیماری، دعوت حق را لبیک گفت و اکنون در آغوش فرزندانش آرام گرفته است.او که به اسوه صبر و استقامت لقب گرفته است،همواره در خط مقدم دفاع از ارزش های انقلاب اسلامی قرار داشت وهیچگاه از تقدیم سه فرزند برومند خود در راه حفاظت از آرمان های نظام اسلامی پشیمان نشد و همیشه می گفت که اگر 10 پسردیگر هم داشتم، آنها را در راه خدا و اسلام تقدیم می کردم. درگذشت این پدر نمونه بهانه ای برایمان بود تا دوباره برگ های زندگی این خانواده شهید را برگ بزنیم و ماجرای سه فرزند شهید این پدر را با هم مرور کنیم،همه چیز از عزم و اراده فرزندی همچون "علی اکبر" آغاز شد، او که جوانی انقلابی بود بعد از پیروزی انقلاب و آغاز دوران دفاع مقدس، به گروه شهید چمران پیوست و سرانجام مفقودالاثر شد. مدتی بعد "حسین" عزم سفر کرد تا ادامه دهنده راه برادرش باشد  و سرانجام او هم مفعودالاثر شد اما یک خواب باعث شد که "داوود" هم راهی جبهه شود، او می گفت که برادرش حسین به خوابش آمده و به او نوید شهادت داده است و برخلاف میل فرمانده اش که مانع رفتن او به خط مقدم جبهه ها می شد، رفت و به کاروان شهدا پیوست.13 سال بعد از شهادت داود، پیکر حسین هم به میهن بازگشت اما همچنان علی اکبر گمنام گمنام است؛ با اینکه کوچه ای در ورامین به نام سه برادر شهید نامگذاری شده است اما پدر و مادر این شهیدان تا آخرین لحظه زندگی شان چشم انتظار بازگشت علی اکبر بودند و ابتدا مادر شهیدان در آرزوی این دیدار به دیدار حق شتافت و سپس حاج غلامعلی در سن 83 سالگی به آسمان پرکشید.اکنون "معصومه تاجیک"،خواهر شهیدان می تواند بهترین منبع برای نقل خاطرات شهیدان و رنج سال های چشم انتظاری پدر و مادرش باشد.

 

معصومه تاجیک در گفتگوی اختصاصی با طنین یاس با اشاره به ماجرای اعزام برادرش علی اکبر به جبهه و ماجرای مفقودالاثر شدنش می گوید: ما 4 خواهر و 4 برادر بودیم که 3 تا از برادرانم شهید و مفقودالاثر شده اند. جاویدالاثر علی اکبر در خردادماه سال 1339 به دنيا آمد. مادرم نام او را به یاد علی اکبر امام حسين(ع) «علی اکبر» گذاشت. این برادرم از همان روزهای انقلاب، در مبارزات عليه رژیم شاه با طراحی نقشه های سرکوب کننده در زیرزمين خانه و پياده کردن نوارهای امام و توزیع بين مردم فعاليت می کرد. همین فعالیت ها باعث شد که در راهپيمایی 17 شهریور بوده است که توسط عوامل رژیم شاه بازداشت شود.

  • خبر دروغ شهادت علی اکبر

بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، علی اکبر سال 58 به عنوان بسيجی٬ با عضویت در لشکر 27 محمدرسولالله (ص) عازم جبهه شد. چندماهی بعد از حضور او در جبهه به خانوادهاش خبر داده می شود که علی اکبر اسير شده است اما بعد از تماس با علی اکبر متوجه سلامتی وی می شوند. خواهر شهید که آن روزها را به خوبی به یاد می آورد، درباره این ماجرا می گوید: علی اکبر همه دوره های نظامی را گذرانده بود و همان اوایل جنگ، عضو گروه شهید چمران شد و به دلیل افکار و تاثیرگذاری اش همیشه زیر نظر منافقین بود. حدود 5 ماه قبل از مفعودلاثر شدنش، چند نفر ناشناس به ما اطلاع دادند که علی اکبر شهید شده است. پدر و مادرم خیلی نگران شدند اما  بعدها با تماس های تلفنی که با مقر شهید چمران گرفته بودند، فهمیدند که این خبر دروغ بوده است و منافقین با این کارشان خواستند روحیه پدر و مادرم را تضعیف کنند. علی اکبر وقتی تلفنی با پدرم صحبت می کرد، می گفت که چرا پی گیر من بوده اید، من حالم خوب است و کسانی که خبر شهادتم را به شما دادند هدفشان فقط ناراحتی و شماست.

 

وی ادامه  می دهد: او 24 ماه در جبهه حضور داشت تا اینکه سرانجام در 10 اسفند61 در منطقه بستان در عمليات طریق القدس منطقه کوههای الله اکبر جاویدالاثر شد. گویا برای شناسایی به منطقه جنگی رفته بودند که  مفعودالاثر شد و از آن روز تا به امروز پیکرش بازنگشته است. ما خیلی پیگیر یافتنش بودیم و حتی به پادگان اشرف هم رفتیم اما تا به امروز خبری از او نداریم و متاسفانه سفارت ایران در عراق، با ما همکاری زیادی نداشت.

خانم تاجیک ادامه می افزاید: همیشه به پدرم می گفتم که دعا کن تا برگردد، می گفت زمانی که علی اکبر بیاید جانی دوباره می گیرم. با اینکه سه فرزندش شهید و مفعودالاثر شده بودند اما همیشه می گفت که اگر 10 پسر دیگر هم داشتم، آنها را به جبهه می فرستادم.

 

  • بازگشت به خانه بعد از 13 سال

شهيد «حسين تاجيک» نهم شهریور 1337 در روستای ایجدان شهرستام ورامين به دنيا آمد. تا پنجم ابتدایی بيشتر ادامه تحصيل نداد و در کارخانه قند ورامين مشغول به کار شد. این شهید با اوج درگيریها و تظاهرات عليه رژیم شاه٬ نقش فعالی در راهپيمایی ها داشت و چندین بار نيز توسط ساواک دستگير می شود.

خواهرشهیدان تاجیک با اشاره به زندگی این برادرش می گوید: حسین در سال 1358 ازدواج کرد که ثمره این پيوند دو فرزند به نام "مهدی" و "فاطمه" است. او بعد از گرفتن دیپلم با رتبه عالی در رشته اقتصاد سياسی وارد دانشگاه شد اما با شروع جنگ تحميلی با بسيج مرکزی ورامين و در قالب لشکر سيدالشهدا عازم جبهه شد و در مناطق کردستان و اندیمشک حاضر شد و سرانجام در 18 فروردین 66 در عمليات کربلای 5 در منطقه شلمچه در کانال ماهی بر اثر ترکش خمپاره به سرش به دیدار معشوقش رفت. اما پيکر مطهرش 13 سال و 4 ماه در غربت ماند تااینکه سرانجام در 19 مرداد 79 به آغوش وطن بازگشت و در گلزار شهدای حسين رضا آرام گرفت.

 

  • شوق شهادت با پاهای برهنه

شهيد «داوود تاجيک» در دی ماه سال 49 به دنيا آمد. او در 20 خرداد 66 به جبهه رفت و ابتدا در تيپ 20 رمضان و سپس به لشگر سيدالشهدا انتقال یافت. داوود در مناطق سنندج٬ مياندوآب٬ سردشت و اهواز به مدت 7 ماه حضور داشت. وی در گردان مسلم بن عقيل بود که به زیارت امام رضا(ع) مشرف شد. فرمانده گردان افرادی را که عضو خانواده شهدا بودند٬ جدا می کرد و آنها را به گردان حضرت علی اکبر می فرستد اما فرمانده گردان تا چند روز قبل از شهادت داوود٬ خبر نداشت که او نيز از خانواده شهدا است.

خانم تاجیک این ماجرا را برایمان این گونه شرح می دهد: سال 73 بود که فرمانده برادرم داوود به دیدن پدر و مادرم آمده بود. می گفت که در جبهه ما خبر نداشتیم که داوود برادر دو شهید است و در لحظه آخر این موضوع را فهمیدیم. از اعزام او به خط مقدم جبهه منصرف شدیم اما خودش خیلی اصرار می کرد، من هم برای اینکه منصرفش کنم گفتم که باید پای برهنه از تپه های بوالحسن پیاده به بالا برود و برگردد و در این صورت موافقت می کنم. گمان می کردم که قبول نمی کند اما وقتی که پایین تپه به انتظارش نشسته بودیم، دیدم که با پاهای غرق به خون از خار مغیلان عبور کرده و در حال پایین آمدن است. همان موقع جلویش زانو زدم و با گریه  از او معذرت خواهی کردم و حاضر شدم  او را به خط مقدم جبهه بفرستم. داوود می گفت که برادرش حسین به خوابش آمده و گفته که یک نفر از اعضای خانواده مان کم می شود و یقینا او من هستم. او در جبهه تیربارچی بود.

 

  • خواب شهادت

داوود خواب می بيند که برادر بزرگترش حسين٬ مژده شهادتش را به او می دهد. او با بدرقه مادر راهی جبهه های نور می شود و سرانجام در عمليات بيت المقدس در منطقه ماووت عراق در 28 دی 66 مانند مولایش امام علی(ع) فرقش می شکافد و به برادران شهيدش می پيوندد و در گلستان شهدای حسين رضای ورامين به خاک سپرده می شود.

خواهر شهیدان آخرین روزهای زندگی داوود را این گونه برایمان نقل می کند: داوود قبل از رفتنش به جبهه، خوابش را به من و مادرم تعریف کرد. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و مادرم در حال قرآن بود. می گفت که من در جبهه شهید می شوم. مادرم قرآن را بوسید و به طوری که اشک در چشمانش حلقه زده بود داوود را در آغوش گرفت و گفت که هر چه خدا بخواهد همان می شود و اگر من جلوی تو را بگیرم، نمی توانم جوابگوی ائمه معصومین و حضرت زینب(س) باشم. ان شالله شهادتت مبارک باشد.

وی ادامه می دهد: پدرم هم قبل از شهادت داوود، خوابی دیده بود. او می گفت که در خواب داوود را بوسيدم و گفت "مطمئن باش شهيد می شوم» به همين خاطر پدرم همیشه منتظر شنیدن خبر شهادتش بود.

 

  • نماز شکر به دلیل شهادت فرزند

خواهر شهیدان با بیان اینکه پدرش از شهادت داوود مطلع بود، می گوید: زمانی که برادر سومم داوود شهید شده بود، مسئولان بنیاد شهید ورامین خجالت می کشیدند که خبر شهادت را به پدرم بگویند.به یاد دارم وقتی که می خواستند این خبر را به او بدهند، پدرم قبل از اینکه حرفی از آنها بشنود اول نمازش خواند و سپس خبر شهادتش را به او دادند. پدرم گفته بود که به من الهام شده بود که پسرم شهید شده است و با دیدن شما گفتم بگذار اول نماز شکر بخوانم و بعد خبر شهادت را بشنوم.

وی اضافه می کند: داوود دقیقا 18 سالش بود که شهید شده بود و وقتی بعد از 12 روز او را آورده بودند هنوز خون سرش بند نیامده بود و پنبه هایی که روی سرش پیپچیده بودند آغشته به خون بود.

 

  • پیرمردی صبور و با ایمان

خواهر شهیدان تاجیک در ادامه با بیان اینکه پدرش نمونه بارز الگوی صبر و استقامت است، خصوصیات پدرش را این گونه برایمان معرفی می کند: پدرم همیشه می گفت فرزندانم فقط برای رضای خدا رفته اند و من فقط باخدا معامل کرده ام. او هر روز صبح در مقابل عکس سه فرزندم می ایستاد و به آنها سلام می کرد و با آنها صحبت می کرد. این کار هميشگی پدرم بود و از این احساس آرامش می کرد.

وی ادامه می دهد: پدرم موقع جوانی اش در یکی از روستاهای ورامین کشاورزی می کرد و بعد ها مغازه قصابی باز کرد و الان کوچه ای که در آن زندگی می کردند به نام برادران شهید نامگذاری شده است.

خانم تاجیک اضافه می کند: مادرم "عزرا تاجیک"، حدود 58 ساله بود که به رحمت خدا رفت. پدرم بعد از مرگ مادرم، روحیه خودش را از دست داده بود و حال خوشی نداشت و مدام باید بستری اش می کردیم و سرانجام در سن 83 سالگی و 6 سال بعد از مرگ مادرم، او هم از دنیا رفت.

وی تاکید می کند: موقع اذان ظهر بود که پدرم از دنیا رفت. همیشه می گفت که من بچه یتیم هستم اما هر چه خدا به من عنایت کرده به دلیل قرائت نماز در وقت اول است. هر موقع صدای اذان را می شنید وضو می گرفت و خودش را برای خواندن نماز آماده می کرد، اعتقاد داشت که اول نماز بعد کار. موقع اذان ظهر بود که داخل مزار خاکش کردیم و همان لحظه یاد جمله پدرم افتادم که گفته بود نماز را فراموش نکنید. بزرگترین آرزوش دیدن علی اکبر بود. وقتی پدرم از دنیا رفت، امام جماعت مسجد محله مان می گفت که حاج غلامعلی همیشه در صف اول نماز جماعت بود و همیشه ذکر و صلوات هایشان را با صدای بلند می گفت.

 

  • پدرم مظلوم بود

وی خاطر نشان می کند: پدرم در طول عمرش، زندگی ساده ای داشت و دنبال مال و اموال نبود و می گفت که هیچ نیازی ندارم و خرجم را از قصابی در می آورم.ازهنگامی که پدرم در بیمارستان بستری شده بود٬ به افراد مختلفی که خانواده ما را می شناختند٬ از طریق پيامک اطلاع دادم و آنها را در جریان بستری شدن پدرم قرار دادم٬ البته هدفم از این کار فقط اطلاع رسانی و تماس آنها با پدرم بوده است تا بدین طریق روحيه او بهتر شود و قصد اذیت کردن کسی را نداشتم٬ اما متأسفانه هيچیک از مسئولينی که با آنها از طریق تماس یا پيامک ارتباط داشتیم٬ پاسخی ندادند. با هر کسی را که احساس کردیم پدرم و خانواده ما را می شناسد تماس گرفتم٬ اما متأسفانه هيچیک از اینها نه پاسخی دادند و نه بربالين پدرم حاضر شدند جز چند نفر.

وی می افزاید: پدرم دلش پاک بود؛ با اینکه کم سواد بود اما اطلاعات دینی زیادی داشت. صبور بود و مظلوم و همیشه به او می گفتم که اگر جای تو بودم هرگز این قدر صبر نداشتم.

 

  • ماجرای خواب یک برادر و یک خواهر

خانم تاجیک درباره علاقه اش به حوزه ایثار و شهادت می گوید: من از سال 70  به حوزه ایثار و شهادت علاقه ام دوچندان شده است و معتقدم برادرم داود یک رابطی بین من و شهدا بوده است. هر موقع به مشکلی برخورد می کردم به شهدا رجوع می کردم. یک شب در خواب دیدم برادر شهیدم را از زیر قرآن رد می کنم تا راهی عملیات شود. در یک لحظه دیدم جوان لاغری به سویم می آمد که نمی شناختمش. رو به من کرد و گفت که "مصطفی کاظم زاده" هستم و دوست دارم شما را خواهر خطاب کنم. بعد از آن نشست و برای من و تعدادی از دستانش که آنجا بودند، نقشه عملیات را توضیح داد و مدام اسم "حمید داوودآبادی" نویسنده کتاب های دفاع مقدس را می برد. سپس بلندشد و بعد از اینکه از زیر قرآن عبورش دادم،  راهی عملیات شد اما قبل از رفتن چقیه اش را به من داد.

 

وی ادامه می دهد:  وقتی ازخواب بیدار شدم مدام به فکر این رزمنده بودم و مدام با خودم می گفتم این مصطفی کیست؟ بعد از چند روز آقای داوودآبادی برای رونمایی از کتابشان با عنوان "دیدم که جانم می رود" از من دعوت کرد که به مزار یک شهید بروم. روز مراسم جزء اولین نفراتی بودم که به بهشت زهرا(س) رفتم، به طوری که همه گمان می کردند که من خواهر این شهید هستم و بعد از رونمایی از کتاب فهمیدم که این کتاب در خصوص خاطرات شهید مصطفی کاظم زاده، همان فردی است که در خواب دیده بودمش. وقتی این ماجرا را به خواهرش گفتم خیلی استقبال کرد  و از آن روز تا به امروز همانند دو خواهر هستیم و با همدیگر رفت و آمد خانوادگی داریم. امیدوارم خواهر خوبی برای این شهید بزرگوار باشم.

 

خواهر شهیدان در پایان می گوید: مطمئنم الان پدر و مادرم آرامش گرفته اند و در کنار برادران شهیدم هستم، به راستی که شهدا نعمتی برای این کشور هستند و امنیت و آسایش امروز خود را مدیون آنها هستیم و امیدوارم با الهام گرفتن از برادران شهیدم و همه شهدای دفاع مقدس و اسلام، ادامه دهنده راهشان باشم.

گفتگو از : مصطفی قهرمانی

پایان پیام/ س