30. مهر 1394 - 10:30   |   کد مطلب: 13064
19 مرداد 93 بود که خودرو محمد شریعت پور و جعفری مورد حمله آدم ربایان قرار گرفت و 436 روز اسارت را رقم زد.

به گزارش بهارانه به نقل از عصر هامون، حکایت اسارت محمد حکایت گروگانگیری 436 روزه ای است که غم ها و غصه های فراوانی را برای خانه ای که دردانه اش را ربوده بودند داشت، دردانه ای که برای کار به معدن رفته بود غافل از اینکه گروهک های وابسته به غرب در 20 متری کارگاه برایش نقشه ای برنامه ریزی کرده بودند همان گروهک هایی که ادعای رفتار دوستانه با گروگان ها داشتند اما امروز خاطرات 436 روزه محمد حکایت از زجه های یک سال و نیمه اش دارد.

بازگشت به خانه ای که 436 روز به طول انجامید
ساعت 15:30 دقیقه 19 مرداد 93 بود که محمد شریعت پور به همراه همکارش جعفری قصد بازگشت به منزل را داشتند غافل از اینکه 20 متری کارگاه حادثه ای تلخ انتظارشان را می کشید.
محمد شریعت پور از روز گروگان گیری اش می گوید: ساعت 15:30 بود که از معدن خارج شدیم و به سمت منزل حرکت کردیم 20 متری کارگاه که رسیدیم مشاهده کردیم 7 نفر از پشت تپه جلوی خودرو را با اسلحه گرفتند و ما را پیاده و با دست و پای بسته به داخل یک خودرو دیگر بردند.

ادامه می دهد: من که جوانتر بودم مرا درون صندوق عقب انداخته و آقای جعفری را با چشم های بسته به صندلی جلو هدایت کردند ، 20 دقیقه در صندوق عقب به این سو و آن سو برخورد می کردم به طوری که تنگی نفس گرفته بودم برای همین با پایم کنسول ماشین را شکستم و سرم را به طرف پاهایم کشاندم تا بتوانم نفس بکشم؛ از محل دورتر که شده بودیم ما را از خودرو پیاده و درون خودروی دیگری بردند و گفتند ما فقط خورویتان را می خواهیم و لب جاده پیاده تان می کنیم درون دلم گفتم خدا را شکر حداقل انصاف دارید که لب جاده پیاده کنید.
دقایقی نگذشته بود که یکی از آن ها گفت شما را می بریم پیش اربابمان چون شما مواد مرفین و مخدر ما را پول هایش را پس نداده اید ما هم در آن شرایط قبول کردیم گفتیم ما از این قضیه بی اطلاعیم ببرید بعد که ببینید اشتباه شده آزاد می کنید.

اصل ماجرا چه بود؟
7 روز که در ایران بودیم با دست و پای بسته ما را درون خودرو کرده و به سمت مرز بردند.
به مرز که رسیدند دو نفر پیاده شده ،سیم خاردار ها را بریدند و ما را از کشور خارج کردند آنجا بود که فهمیدیم ما را به گروگان گرفتند تا از خانواده هایمان باج بگیرند.
گفتند یک میلیارد و 200 میلیون از خانواده آقای جعفری و 600 میلیون از خانواده من می گیرند که گفتم خانواده من هیچی ندارند که به شما بدهند وضع مالی ما آنقدر خوب نیست.

مرگ را 3 بار دیدم
در ماه های اول که ما را ربوده بودند درون غاری بودیم و هر روز ما را مجبور می کردند که غار را بکنیم تا بزرگتر شود، با چوب و سنگ ما را می زدند به طوری که یک روز ما را درون کیسه کردند و با سنگ طوری زدند که سر آقای جعفری شکست هر لحظه مرگ را جلوی چشم هایمان می دیدیم. انواع اذیت و آزارها را روی ما انجام دادند، یک روز موهایم را با چاقو بریدند، روزی دیگر قرص ترامادول می دادند تا  تشنج بگیریم و روزی به بهانه عید قربان دست و پایم را می بستند تا قربانی ام کنند هر چه از اذیت و آزارهای آن روز ها بگویم کم گفته ام. خود حمام می کردند بعد آبی که کثیف شده بود را به ما می دادند تا ما با آن آب حمام کنیم، دستشویی می کردند و من را مجبور می کردند تا با دست هایم بردارم و در گوشه ای دیگر خاکش کنم.

 

24 ساعت در غار بودیم گذرگاهی شده بودیم برای عبور حشراتی چون رتیل و عقرب و مار و مارمولک از روی بدن خود. روز های آخر طوری شده بودیم که دیگر حشرات را نمی کشتیم عقرب ها را با دست می گرفتیم.
بعد از 6 ماه فهمیدند وضعیت مالی ما خوب نیست می خواستند ما را به گروهک های دیگر بفروشند.

ساخت مسجدی در تهران و آزادی علمای اهل سنت
روز ها در پی هم گذشت، 11 ماه از زندگی مان را بدون هیچ خبری از خانواده گذراندیم تا اینکه یک روز به ما گفتند باید بیایید جلوی دوربین و بگویید مسئولین امنیتی ایران هستید، آقای جعفری را دوست حضرت آقا و من را به عنوان مسئول کل امنیتی اطلاعاتی ایران در اقلیم بلوچستان که من گفتم من 28 سالم است و هیچ کس باور نمی کند چنین مسئولیتی داشته باشم تا اینکه گفتند خود را یک مامور امنیتی معرفی کن که قبول کردم و خود را مامور امنیتی معرفی کرده و گفتم خواسته ربایندگان ساخت مسجدی در تهران و آزادی علمای اهل سنت کرد، ترکمن، اهوازی و بلوچ است.

آزادی پایان گروگانگیری 15 ماهه
 هر روز به ما وعده آزادی می دادند و می گفتند فردا آزادی ، یک ماه دیگر آزادی اما دروغ بود تا اینکه یک شب موقع شام وسایل ما را دادند و گفتند آزادید.
باور نکردیم به آقای جعفری (گروگانی دیگر) گفتم ما را فروختند، 15 ماه اسارت دوباره با شکنجه های جدید آغاز شد اگر بگویم گفتن این جمله سخت تر از تمام روزهای اسارت برایم گذشت باز هم کم است.

جمله آزادی سخت تر از روزهای اسارت گذشت

 

صبح زود راه افتادیم یک شب کامل در مسیر بودیم و در این مدت چشم های ما بسته بود ماشین در پیچ و خم کوه ها حرکت می کرد در طول مسیر که می آمدیم تا ما را تحویل مزربانان دهند مشقت ها کشیدیم چرا که افراد دیگر گروهک کمین کرده بودند و به ما تیر اندازی می کردند و حتی به فکر بزرگان خود که با ما بودند هم نبودند وقتی پس از چند بار جابجایی چشم های ما را باز کردند مسئولین مرزبانی را دیدیم آمدند جلو و مارا بوسیدند آنجا بود که باور کردیم آزادیم.

با گریه می گوید: 15 ماه اسارت کم نیست، انتظار سخت و بدتر از مرگ است اینکه ندانی دقایقی بعد چه اتفاقی برایت می افتد زنده ای یا نه سخت است...
ماه هاست خانواده ام، پدر و مادرم ،زن و فرزندم چشم انتظارم هستند چگونه این چشم انتظاری را جبران کنم. خدا به من توانی بدهد تا بتوانم زحمات این پدر مادر ها را جبران کنم تا حس سنگینی که بر دوش های خود احساس می کنم را از بین ببرم.
ادامه می دهد: لب مرز سراوان با هلی کوپتر در فرودگاه زاهدان نشستیم و مسئولین مرزبانی و استانی به استقبال ما آمدند ساعاتی بعد به پدرم زنگ زدم و گفتم که آزاد شدم.
وقتی وارد خانه شدم فرزند 5 ساله ام مرا نمی شناخت این بدترین حس برای یک پدر است. یک روز کامل با او بازی کردم که بالاخره به من گفت بابا.
با گریه می گوید: خدا اسارت را برای دشمن آدم هم نیاورد حتی برای این افرادی که من را ربودند هم نیاورد.

فکر نمی کردم 15ماه چشم باید انتظار همسرم باشم
 به سراغ همسر محمد رضا می رویم، سارا گرگیچ از روزهای اسارت همسرش می گوید: عصر 19 مرداد ساعت 17 بود هرچه شماره همراه همسرم را می گرفتم خاموش بود نگران شدم فکر کردم تصادف کرده به تمام اورژانس های بیمارستان امام علی و خاتم و تامین اجتماعی سر زدم اما می گفتند با این مشخصات بیمار ندارند، به خواهر محمد زنگ زدم گفتم نگرانم محمد گوشی اش را جواب نمی دهد و خاموش است گفت می آییم و تا پاسگاه می رویم در همین حین مادر همسرم زنگ زد از صدای گرفته ام فهمید ناراحت هستم علتش را پرسیدند که گفتم محمد تلفنش خاموش است و نگرانم.
حتی فکرش را نمی کردم اسیر شده باشد تا اینکه به پاسگاه قطار خنجک رفتیم گفتند امروز درگیری اینجا رخ نداده ساعت 11:30 شب همراه دو عمو و رفقای محمد به محل حادثه رفتیم در آنجا داشتیم از محمد می پرسیدیم که به ما گفتند امروز چند تویوتا جلو ماشین مهندس پیچیدند آنها را پیاده و با خود برده اند.

روز های سخت بی پدری داریوش
با گریه می گوید: تصور می کردم بعد یک هفته آزادش می کنند فکر 15 ماه چشم انتظاری را نمی کردم باید دست و پای والدین مان را ببوسم زحمات زیادی کشیدند به همه رو زدند از مسئولین هم سپاسگذارم که نگذاشتند خانواده ای داغدار شود .
از روز های سخت بی پدری فرزندش داریوش می گوید: فرزندم لکنت زبان گرفت شب ها خواب نداشت و روزها ناخن هایش را می خورد همیشه از من سوال می کرد چرا بابای من نمی آید.

 

در حالی که داریوش هر چند بار روی پای پدر و گاهی مادر جای می گرفت و بوس می کرد، پرسیدم چند تا بابایی رو دوست داری که تمام انگشتانش را بالا آورد و گفت "اینقدر خیلی زیاد دلم برای بابایم تنگ شده بود من او را دوست دارم".

زهرا عباسی پور مادر محمد  در این خصوص گفت: حس بدی بود 10 روز از مسافرت ما به تهران می گذشت که شبش عروسم زنگ زد و گفت محمد از صبح رفته و هنور نیامده تلفنش هم خاموش است خیلی سخت بود پدرش سریع با هواپیما به زاهدان آمد و ما برای سالگرد پدرم ماندیم؛ روز بعد با پسر بزرگم به زاهدان آمدیم همان روز فهمیدم محمد گروگان گرفته شده است.

نیروهای سپاه و مرزبانی زحمات زیادی کشیدند
پدر محمد در خصوص آزادی پسرش می گوید: ساعت 5 عصر 19 مرداد بود که عروسم تماس گرفت و به مادر محمد گفت محمد برنگشته بلافاصله با پدر زن محمد تماس گرفتم از فامیل ها خواستیم به منطقه بروند و اطلاعاتی بگیرند، ساعت 12شب بود به ما خبر دادند که محمد به گروگان گرفته شده است بلافاصله به فرودگاه آمدم و عازم زاهدان شدم به محض ورودم به آگاهی رفتم و پاسگاه و قطار خنجک رو در جریان گذاشتم پیگیری ها هر روز ادامه داشت و ما و ماموران انتظامی زحمات زیادی کشیدیم .

 

دستمان به جایی بند نبود هر جا می رفتیم تا بدانیم چرا آنها رادزدیدند در این مدت با استانداری و دادسرا و.... همه در جستجو بودیم هیچ نتیجه ای نگرفتیم تا اینکه 27 روز از ماجرا گذشت و ایمیلی به ما آمد که به سایت العربیه بروید در آنجا فیلمی از آنان در سایت بود.
ادامه داد: یک روز محمد زنگ زد و گفت گروگانگیران از من 600 میلیون و از آقای جعفری یک میلیارد و 200 میلیون تومان پول می خواهند ما تعجب کردیم چون واقعا نداشتیم.
تلفن ها شروع شد و محمد مدام می گفت چه شد بابا پول جور کردی گفتم نه نداریم اگر داشتیم که فرزندمان را برای کار در معدن نمی فرستادیم من یک بازنشسته بیشتر نیستم از کجا می توانستم این پول به این زیادی را جور کنم.
هر بار که محمد زنگ می زد بین 7 تا 8 شب اعصاب ما خورد بود و گریه می کردیم تا اینکه یک روز زنگ زدند و گفتند بیایید پاکستان و ما با همکاری نیروهای امنیتی رفتیم اما کسی نیامد تا اینکه یک روز بعد زنگ زدند وگفتند ما طلب نداریم ولی برای آزدای باید پول بدهید.

خبر آزادی محمد بهترین خبر زندگی ام بود
ادامه می دهد: هر چه قرآن را قسم می خوردیم فایده نداشت تا اینکه گفتند باید نفری 300 میلیون برای آزادی پرداخت کنید تا اینکه یک روز محمد زنگ زد و گفت این آخرین بار است که زنگ می زنیم و طلب حلالیت کرد. شنیدن این حرف برایمان سخت بود تلفن ها قطع شد تا13فروردین ماه سال94 دوباره رفتیم پاکستان با هماهنگی نیروهای سپاه و امنیتی آنجا بود که مردی پاکستانی مبلغ 5میلیون از ما گرفت تا فیلم محمد را برایمان بیاورد اما ساعاتی بعد تنها صدایش را برایمان آورد.خیلی خوشحال بودیم تا اینکه روز گذشته به ما زنگ زدند و خبر آزادی محمد را دادند بهترین خبری بود که در تمام زندگی ام شنیده بودم.
 

100 میلیون به گروگان گیران پول دادیم 
امیر گرگیچ پدر زن محمد در خصوص پیگیری خود برای آزادی محمد گفت: 19 مرداد بود که دخترم ساغر به من زنگ زد و گفت سارا نگران است چون محمد به خانه برنگشته و تلفنش را جواب نمی دهد به خانه یکی از همکارانم رفتم و گفتم آیا آن اطراف را می شناسد که چند نفر را فرستاده بود از طرف دیگر نیز به برادرانم زنگ زدم و گفتم بروند اطراف را ببینند و احوالش را از محل کارش جویا شوند ساعت ها چشم انتظار تماس تلفن بودم تا خبری با ما بدهند شرایط سختی بود.
436 دوییدم و به همه رو زدیم تا توانستیم امروز محمد را در کنار خود داشته باشیم خدا برای هیچ کس نیاورد. 100 میلیون پول دادیم ولی نتیجه ای نداشت و در نهایت یک و سال نیم از پسرم دور بودیم.
چند ماه کارمان فقط شده بود نیروی انتظامی و دادگاه و مراجعه به سپاه  تا سرانجام خبر آزادی محمد را شنیدیم که جا دارد اینجا از نیروهای سپاه و مرزبانی تشکر کنیم.

برچسب‌ها: 

دیدگاه شما