آخرین اخبار

12. آبان 1391 - 12:37   |   کد مطلب: 1547
با فرمانده پایگاه روستاتون تماس گرفتم و قرار ملاقات با تو رو با او در میان گذاشتم. گفتم خانم بهرامی مطمئنی میتونه فردا ساعت 9 بیاد؟ راضی میشه مصاحبه کنه؟ نکنه نیاد؟ گفت نه، مطمئن باش، میرم در خونشون بهش میگم حتما میاد.آخه تلفن نداشتی.

صبح زود بلند شدم و همه چیز رو برای مصاحبه آماه کردم. ساعت 8:30 راه افتادم تا ساعت 9 برای مصاحبه سر قرار باشم. ساعت 9 بود که رسیدم به حسینیه حضرت علی اکبر روستا. به جز دختری که جلوی در حسینیه بود کسی اونجا نبود و در حسینیه بسته بود.ازش پرسیدم: ببخشید خانم حلقه های صالحین اینجا برگزار میشه؟ گفت بله اما انگاری مسئولش نیومده برای باز کردن در حسینیه. چند لحظه  بعد مربی یکی از حلقه ها کلید به دست اومد و در حسینیه رو باز کرد. من به اتفاق بچه های دیگه رفتم داخل حسینیه. به مربی حلقه گفتم که با تو قرار دارم. شناختت. مثل اینکه مربی تو هم بود. ازت تعریف کرد. گفت خانم بهرامی گفته منتظر باشید واسه ساعت 9 میاد. اما ساعت از 9 هم گذشته بود. دو تا حلقه توی حسینیه تشکیل شد. ساعت شد 10، باز نیومده بودی. مربی حلقه ات گفت باید برم دنبالش. قبلش درباره ی تو با من حرف زد. گفت که قبلا اسمت نوشین بوده و الان فاطمه شدی.

منتظر موندم.ساعت 10:30 بود که به همراه مربیت اومدی. چهره معصوم و پاکی داشتی. انگاری سال ها بود که میشناختمت.اومدم جلو و خودم رو معرفی کردم.گفتم میخوام با تو مصاحبه کنم.خیلی زود گفتی فقط اگه میشه تصویری نباشه. منم دیگه دوربین رو روشن نکردم.گفتم خیلی وقته که منتظرتم. فکر کردم فراموش کردی و تو علت تاخیرت رو توضیح دادی. اینکه دوست نداری با این کاری که انجام دادی ریا کنی. هدفت فقط برای خداست.

مصاحبه رو شروع کردم . گفتم خودت رو معرفی کن و از حلقه ای که در اون فعالیت داری بگو. تو هم بدون هیچ مکثی از اولش شروع کردی.

فاطمه.م هستم، متولد سال 61. من از بچه گی علاقه زیادی به تشیع داشتم. سوم ابتدایی که بودم، معلم قرآنی داشتیم که خیلی دوسش داشتم. همیشه زنگ های تفریح می رفتم پیشش و توی دفتر مدرسه با من قرآن کار می کرد.تجوید و ترتیل و ... . در مسابقات قرآنی که، توی مجتمع اقبال لاهوری سنندج برگزار شد، شرکت کردم.

همه خانواده ی ما از اهل تسنن هستن، مذهب شافعی. اما من به مربی قرآنم گفتم که شیعه هستم و مثل شیعه ها نماز می خوندم. یک روز ناظم مدرسه من رو دید و به مربیم گفت: چرا این، این طوری نماز میخونه؟ مربی من گفت: خب شیعه است دیگه! ناظممون گفت: نه! این از اهل تسننه. از اون به بعد به خاطر دروغی که به معلم قرآنم گفته بودم خجالت می کشیدم و دیگه جلوی چشمش پیدام نشد.

کلاس پنجم بودم که به تهران رفتیم. وقتی در روزهای عاشورا، صدای عزاداری برای امام حسین (ع) رو می شنیدم، وقتی نذری هایی رو که به خاطر امام حسین (ع) داده میشد رو میدیدم، حال و هوای خاصی پیدا می کردم.اما به خاطر خانواده ام نمی تونستم ابراز کنم.

اون زمان تلویزیون فیلم سیمرغ رو نشون میداد. خیلی دوسش داشتم. آرزو می کردم که ای کاش می شد منم مثل اونا شهید بشم. با اون زمینه ای که داشتم، اگه از نظر خانوادگی مشکلی نداشتم میتونستم از نظر اعتقادی رشد بهتری داشته باشم.

 

خیلی قشنگ حرف می زدی، وقتی ازت پرسیدم تحصیلاتت چقدره، گفتی تا سوم راهنمایی درس خوندم. چون در سن 15 سالگی ازدواج کردم.

 

همیشه آرزو می کردم که هیچ وقت با فردی که از اهل تسنن باشه ازدواج نکنم. تقدیر بر این بود که من با یک فرد شیعه ازدواج کنم و به این روستا بیام.

از نظر مالی وضعیت خوبی ندارم. سال گذشته به خاطر مشکلاتی که با همسرم داشتم، میخواستم از همسرم جدا بشم. دو بار هم به دادگاه رفتم. وقتی رفتم پیش خانوادم، احساس می کردم که درون زندانم. خانواده ما به کانال های شبکه های ماهواره ای عربستان نگاه می کنند. یه روز که تلویزیون، کانال وصال عربستان رو نشون می داد. من اون کانال رو به یکی از شبکه های ایران تغییر دادم. درباره حضرت علی (ع) مدیحه سرایی می کرد. حال عجیبی به من دست داد. خانوادم از رفتارم تعجب کردن، گفتن نکنه تو هم شیعه شده باشی. آخه خانواده ی من هم خیلی مذهبی هستن و نسبت به مذهب تسنن تعصب خاصی دارن.

یک شب خواب دیدم که چادر مشکی به سر دارم. انگار خودم رو داشتم از روبرو می دیدم. پشتم نور سبزی بود. همه مردم پایین بودن و من تنهایی پشت به نور سبز، بالا وایساده بودم. خواب عجیبی بود. یک دفعه از خواب پریدم. حسی بهم میگفت برگرد سر خونه زندگیت. نمی دونستم چیه؟ فقط می گفتم باید برگردم. برگشتم. مشکلاتم نسبت به قبل بیشتر شد. دیگه تاب نیاوردم. گفتم دیگه نمی تونم. بهتره برگردم و به این زندگی خاتمه بدم. شب خواب دیدم جایی که قراره برم یعنی خونه پدرم سیلاب اومده و همه جا رو آب گل آلود و گل و لای گرفته. مجددا تصمیمم رو تغییر دادم و موندم.

 

از اساسی ترین اختلاف اهل سنت و تشیع پرسیدم؛ گفتی، بیشترین اختلاف در برخی احکام است. اهل سنت می گه، شیعیان با توسل زیاد به ائمه (ع) برای خدا شریک قائل می شن.

از بحث خلفاء اهل سنت درباره ی واقعه ی غدیرخم گفتی، اینکه از نظر خلفاء، وقتی اون زمان بین دو گروه از همراهان پیامبر اختلافی پیش می آد، حضرت پیامبر(ص) تنها از حضرت علی (ع) می خواهد که بین این دو گروه داوری کند. اهل سنت می گن، پیامبر ختم المرسلین بوده بنابراین نمی تونه حضرت علی (ع) را به عنوان جانشین خودش معرفی کنه. پیامبر قرآن کریم رو به عنوان برنامه کامل زندگی قرار داده بنابراین نیازی به امام نداریم. 

 

به جلسات قرآنی اومدم. در آیه هایی از قرآن نوشته شده بود که خدا با صابران است. دلگرم تر شدم تا بتونم سختی های زندگیم رو تحمل کنم.

ماه رمضان امسال بود که توی جلسات قرآنی شرکت کردم. ابهامات زیادی توی ذهنم درباره مسائل شیعه بود. همیشه از مربی قرآنم در این مورد سوالاتی می کردم. اگه آیه ای از قرآن برام مبهم بود می پرسیدم تا برام روشن بشه. وقتی سوال می پرسیدم باعث جلب توجه دیگران می شد. همه فکر می کردن، قصد اذیت کردن دارم. اما مربی قرآنم با حوصله جواب می داد.

در زمینه مسائل احکامی هم امام جماعت مسجد خیلی کمکم کرد.کتابی هم درباره حضرت فاطمه (س) بهم داد.

شبی از شب های ماه رمضان خواب دیدم کسی به من گفت فاطمه الان وقتشه، باید بگی. صبح که از خواب بیدار شدم انرژی خاصی داشتم. هر جلسه سوالی رو مطرح می کردم. توکلم به خدا بیشتر شده بود.علاقم به دونستن درباره ائمه (ع) بیشتر شده بود، تشنه تر شده بودم.

یه روز به مربیم گفتم می خوام بر گردم. برگشتم. و بعد از 30 سال سنی بودن شیعه شدم.

بعد از ماه رمضان حلقه های سطح دو جوانان تشکیل شد. من هم در حلقه شهید علی اکبر بهرامی شرکت کردم. از زمانی که حلقه های صالحین دایر شده، تاثیر به سزایی روی من داشته. چه از نظر اخلاقی و چه از نظر اعتقادی.از قبل با مسائل قرآنی آشنایی داشتم، اما الان توی حلقه ها بهتر میتونم قرآن رو درک کنم.

من تا پنج، شش سال پیش اهل نماز خوندن نبودم. یا یکی در میان نماز می خوندم. خیلی سر به هوا بودم. اما روزه هام رو کامل می گرفتم. ماه رمضان پنج سال پیش، خوابی دیدم. خواب دیدم توی باغی هستم. پله هایی از اون باغ به سمت بالا می رفت. بالای پله ها خانم قد کوتاهی، با لباس حریر سفیدی که خیلی هم نورانی بود ایستاده بود. خانمی قد بلند، با چادر مشکی به من گفت فاطمه از پله ها برو بالا، پات رو بذار جای پاهای حضرت زهرا(س)، وقتی از پله ها بالا می رفتم از خواب پریدم.

شاید اون موقع هیچ توجهی به اون خوابها نمی کردم.اما وقتی کسی خوابی می بینه، تعبیرش یا در گذشته ی خودشه، یا در آینده ی دور و نزدیکش.

تعبیر اون خواب ها این بوده که من الان از گذشته بد خودم دور شدم.

 

از اولین تجربه هایی که بعد از تشرفت به تشیع داشتی گفتی. از اولین باری که به مشهدالرضا رفتی. رفتنت راحت بوده و برگشتن و دل کندن از امام رضا(ع) سخت تر. مثل اینکه داشتی عزیزی رو از دست می دادی. وقتی پرسیدم حج رفتی، اشک توی چشمات پر شد. با حسرت گفتی انشالله کربلا.

از اولین تجربه حضورت توی دعای عرفه گفتی.از اینکه چطور امام حسین (ع) با اون عظمت و بزرگیش در مقابل خدا اشک می ریخته و احساس عجز و ناتوانی میکرده، تعجب کردی!

 

اگه بخوام از تفاوت زندگیم، زمانی که سنی بودم و الان که شیعه شدم بگم، فقط می تونم از حسی که نسبت به اهل بیت (ع) و ائمه (ع) دارم بگم. جز این نمی تونم چیزی بگم.

حسی که نسبت به حضرت علی (ع) دارم، فقط غریبی حضرت علی (ع) است. هر چی فکر می کنم نمی تونم درک کنم. چرا حضرت علی (ع) با آن همه قدرتی که حتی در بین اهل سنت هم زبانزد بوده، از خودش دفاع نکرده؟ حتی چرا، به حضرت فاطمه (س) که قصد حمایت از ایشان رو داشته، اجازه نداده؟ حضرت علی (ع) به قدری غریب بوده که درد و دل هاش رو برای چاه می گفته.

همین قدر که می  تونم به ائمه (ع) فکر کنم. به خدا توسل و توکل داشته باشم و صبرم در مقابل مشکلاتم زیاد بشه، خیلی خوبه.

 

حجاب رو برترین و بالاترین دونستی. گفتی قبلا به خانم های با حجاب غبطه می خوردی. حجاب رو خیلی دوست داری.

در آخر از تو میخوام درباره ی حضرت فاطمه (س) یک جمله بگی:

حضرت فاطمه (س) یک انقلاب بود. انقلابی که در زمان خودش که باز عصر جاهلیت بوده، از همسرش دفاع می کنه. من هم حضرت فاطمه (س) رو الگوی زندگی خودم قرار می دم. با وجود اینکه با همسرم مشکلاتی دارم، ازش حمایت می کنم. در برابر مشکلات زندگیم صبر می کنم.

گفت و گو از: فاطمه ایپکلو

دیدگاه شما