در این نشستها که با حضور تعدادی از فعالان فرهنگی انجام شد، خاطرات و تحلیلهایی در خصوص فتنه 88 ارائه شد و ماحصل آن در قالب «سیدی» و کتاب «من مدیر جلسهام» به کوشش «رحیم مخدومی» منتشر شد.
رحیم مخدومی در کتاب «من مدیر جلسهام» به نقل از «جعفر فرجی» به گفتوگوی اعضای چهار کاندیدا با مقام معظم رهبری پرداخته است.
نویسنده در این اثر درباره برخی از مشکلات ایجاد شده در دوران فتنه اعم از «پیچیدگیهای فتنه»، «حواشی مناظره» و «تهدید کاریکاتوری» به بیان خاطراتی از «وحید جلیلی»، «وحید یامینپور»، «مهدی کوچکزاده»، «میثم نیلی»، «حسن منصوری»، «میثم محمد حسنی»، «مازیار بیژنی»، «غلامحسین متو» و «سعید قاسمی» پرداخته که در ذیل برشی از این کتاب را میخوانید:
منطق خیابانی
در طراحیهای جریان فتنه به ستادها اعلام شده بود؛ شنبه بعد از انتخابات چه برده باشیم، چه باخته باشیم، تو خیابانیم.
شنبه صبح یه جلسه برگزار میشه تو جماران. آقایان؛ هاشمی، خاتمی، سیدحسن خمینی و میرحسین موسوی اون جا صحبت میکنن، که؛ آقا چه باید کرد؟!
تعبیر یکی از آقایون این بوده که، «اگه بتونیم یک ماه مردم رو کف خیابون نگه داریم، آقای خامنهای کسی است که اهل آرامشه و نمیخواد کشور به اغتشاش بیفته، حتماً عقبنشینی میکنه».
برنامه شونو میذارن به این که مردم یک ماه تو خیابون باشن، آقای موسوی بعد از ظهر همون روز بیانیه میده، میگه نیاز مردم تو صحنه باشن، بنده هم تسلیم این قضیه نمیشم و از این شرایط خطرناکی که تو نظام داره به وجود میاد عقبنشینی نمیکنم»، یعنی اعلان جنگ!
* کلاه مخملی
میرسیم میرسیم به مدلهایی که تو انقلابهای رنگی و مخملی هست، حدوداً شصت تا نشونه داره؛ قبل از انتخابات و بعد از انتخابات. اینها اومدن اعتراضهای خودشونو به صورت جشن پارتیهای خیابونی و اختلاط کاملاً مشهود دختر و پسر، که قبلش سازماندهی دختران فیروزهای بود، با سازماندهی اراذل و اوباش برنامهریزی کردن.
آقایی که مسئول شورشهای خیابونی دوره اصلاحات بود و تکتک اراذل و اوباش رو خیابون به خیابون میشناخت و هفت هشت سال باهاشون کار کرده بود، آورد تو خیابون و لینک کرد با تودههای مردم، اینها روز بیست و پنج خرداد راهپیمایی سکوت برگزار کردن، که معروف شد به راهپیمایی آزادی؛ از خیابون انقلاب تا آزادی قرار بود مردم رو به صورت انقلابهای رنگی، تا یک ماه وسط خیابونها نگه دارن، انقلابهای رنگی فلسفهای داره که مردم رو چطوری وسط میدون نگه دارن، بهترین مکانیزمی که حکومتها رو مستأصل میکنه، راهپیمایی غیر خشونتآمیز (مسالمتآمیز) و خاموشه که حکومت نمیدونه باید با اونها چکار کنه.
این راهپیمایی برگزار شد، منتها به دلیل این که اراذل و اوباش و سازمانهای خارج از کشور و منافقین هم در میانشان بودن به خشونت کشیده شد و چند نفر کشته شدن. اعتراضات وقتی راهپیمایی برگزار شد، تهران به هم ریخت و شبکههای خارجی دائم فیلمهایی از اعتراضات مردم رو نشون میدادن. جمعیت وسیعی از طرفداران آقای میرحسین هم بین جمعیت بودن و فریاد میزدن، ما کوتاه نمیآیم، داغون میکنیم و ...
از طرف دیگه طرفدار آقای احمدی نژاد تو میدون ولیعصر جشن پیروزی راه انداخته بودن، این بکش، اون بکش، وضعیت خیابونای پایتخت خیلی آشفته بود.
قصه خس و خاشاک زمانی اتفاق افتاد که آقای احمدی نژاد تو میدون ولیعصر صحبت کرد. دو سه روز اولی که مردم به خیابونها اومدن، نیروی انتظامی خیلی بد عمل کرد، مردم رو میزدن، ماهواره هم تصاویر رو پخش میکردن ادعا میکردن اوضاع وخیم و درهمه.
زنگی به صدا در آمد
قرار بود طرفداران میرحسین تو میدون انقلاب و طرفداران احمدینژاد تو میدون ولیعصر جمع بشن. احتمال زد و خورد و درگیری خیلی زیاد بود. همون روز؛ چهارشنبه بود. زنگ زدن و گفتن دفتر آقا جلسه است. من قائم مقام ستاد آقای احمدینژاد بودم، فکر کردم که فقط ستاد ما دعوته. آقای وحید تماس گرفت و گفت: «این اشخاص، آقایان زریبافان، کلهر، ثمره هاشمی، زارعی و بنده دفتر آقا حضور پیدا کنیم».
رفتیم دفتر آقا، متوجه شدیم که قراره از هر ستادی پنج نفر حضور داشته باشن. ستادهای دیگه یه مقدار دیرتر اومدن و اغلب تکتک، ما سر قرار اون جا بودیم، با هم و منظم رفتیم نشستیم.
ما که رسیدیم، فقط آقای محمدعلی نجفی بود. بعد یواش یواش همه اومدن و نشستن. من شلوغ میکردم، شوخی میکردم، میگفتم و میخندیدم، به قول معروف حرص شونو در میاوردم، ولی از اون طرف، سکوت محض بود، هیچ کس حرف نمیزد.
تصورها این بود که آقا اومده امتیازی بده، فضا خیلی سنگین بود. هیجانات و بغضهای قبل از انتخابات و اتفاقات بعد از انتخابات، فضای عصبانی و پرتنشی ایجاد کرده بود، آقا که ورود پیدا کرد، برخورد هر کدوم از ستادها متفاوت بود. یکی دو نفر وقتی نوبتشون رسید، به احترام آقا بلند شدن و سلام کردن، ولی اکثراً نشسته بودن.
من مدیر جلسهام
آقا وقتی رو تعیین کرد اعضای ستادها صحبت کنن. بعد خودش شروع کرد به صحبت، «بسمالله الرحمن الرحیم، من خودم مدیر جلسه هستم، این جلسه رو خودم میگردونم و میخوام گوش بدم. دوستان هم هر کی هر مطلبی داره، راحت بگه».
همه مونده بودن کی شروع کنه و چطوری شروع کنن! در حضور آقا هم نمیشد بحث کرد، همه دلشون میخواست که نفر آخر باشن. آقا خودش فرمود: «جلسه رو چطوری شروع کنیم؟».
بعد ادامه داد: «بر اساس سن کاندیداها شروع میکنیم، کروبی، موسوی، محسن رضایی و در آخر هم احمدینژاد.
آقای الویری شروع به صحبت کرد، ایشون مسئول راهپیماییهای قبل از انقلاب بود، به همین مناسبت گفت: «از اول انقلاب تو راهپیماییها بودم و تا الان هیچ راهپیمایی به بزرگی راهپیمایی جنبش سبز تا میدان آزادی تو تاریخ ایران نبوده، ما نمیتونیم جلوی مردمو بگیریم، باید به ناراحتی و اعتراض مردم توجه بشه».
بعد به حالت تهدید ادامه داد: «این انتخابات باید ابطال بشه، تا مردم یه مقدار راضی بشن تو این انتخابات تقلب شده و ...».
دلایلی که برای تقلب آورد، همهش به قبل از انتخابات بر میگشت؛ که آقای احمدینژاد، رجل سیاسی نیست و شورای نگهبان نباید تأییدش میکرد و ...
آقا فرمود: «از هر ستادی یک نفر صحبت کنه. صحبت هر کس هم بیشتر از پنج دقیقه نشه. ساعت هم روبهرو هست، دوستانی که حواسشون نیست، بغل دستی هاشون یادآوری کنن».
آقای نجفی که کنار آقای الویری نشسته بود، گفت: «آقا اگه پنج دقیقه بیشتر شد، بهش میزنم».
میخواست فضای سنگین جلسه رو کمی عوض کنه.
آقا به مزاح گفت: «زدن خوب نیست، بده!».
آقای کلهر برگشت گفت: «آقا، اینا عادت کردن به کتک زدن!».
تیکهاش خیلی خندهدار بود؛ نه میشد خندید، نه میشد نخندید، خیلی به جا و به موقع بود، اونا رو اگه کارد بهشون میزدی، خونشون در نمیاومد.
آقای الویری ادامه داد: «آقای احمدینژاد رجل سیاسی نبود و شورای نگهبان نباید تأییدش میکرد، اون تقوای لازم رو نداره».
سهام عدالت و پخش سیبزمینی و ... رو به عنوان تقلب در انتخابات مطرح کرد، بعد گفت: «من پیشنهادی برای حل این بحران که در کشور به وجود اومده دارم».
ایشون بیست دقیقهای صحبت کرد.
آقا فرمود: «وقتتون تموم شده، نفر بعدی».
آقای ثمره، بنده خدا، سه تا جمله گفت، پنج دقیقهاش تمام شد، گفت: «آقا پنج دقیقه ما تموم شده، ما چیکار کنیم؟!».
آقا گفت« «دیگه بسه».
آقای بهشتی از طرف ستاد آقای موسوی صحبت کرد. ایشونم یه تیکه علمایی انداخت و گفت: «انشالله اُزُن خیر باشید»، بعد گفت: «ما داریم به چه سمتی میریم؟ً کشور با بد اخلاقیها و برخوردهای اشتباه تباه شده».
درباره بد اخلاقی صحبت کرد و گفت: «نماد تمام بداخلاقیها آقای احمدینژاد و ایشون خیلی دقیق و با برنامه کاندید ما (مبرحسین) رو معادل کرد و با آقای هاشمی. مردم به اشتباه افتادن و فریب خوردن، این تقلبه و باید انتخابات ابطال بشه».
آقا برای هر کس یه چیزی میگفت و با شوخی فضا رو آروم میکرد.
نوبت آقای جعفری رسید، ایشون گفت: «یه سری از آراء افراد لشگری؛ سپاه و ارتش و ... سازماندهی شده بود، جمعبندی ما این بود که یه جریانی پشت این هست».
آقا به حالت شوخی گفت: «اون کاندیدا ظاهراً خودش نظامی نبوده؟!».
وقتی آقا اینو گفت، موتور دانش جعفری اومد پایین و دیگه بقیه حرفاش یادش رفت، یعنی اگه کسی هم میخواست سازماندهی کنه، خود محسن رضایی بوده که قبلاً نظامی بوده.
دانش جعفری شروع کرد به پرت و پلا گفتن که اون سفری که شما رفتید کردستان و صحبت کردین، همه احساسشون بر این بود که شما دارید از یه کاندید خاص حمایت میکنید و این سلامت انتخاب رو زیر سوال برد.
یعنی صحبتهای آقا هم نوعی تقلب محسوب میشه!
همه مونده بودن که دانش جعفری چی داره میگه!
انتظار میرفت این حرف رو نمایندههای موسوی و کروبی بزنن، نه نماینده محسن رضایی.
دانش جعفری خیلی تیکه بدی انداخت و آقا واقعاً ناراحت شد. دانش جعفری تمام حیات سیاسیش رو به لطف آقا داره، چون آقا ایشون رو حمایت کرده. آقا وسط حرفش اومد و گفت: «من حدود بیست ساله دارم این حرفارو میزنم و زمانی این حرفای من قطع میشه که من تو این دنیا نباشم، تا وقتی هستم این معیارها رو به مردم میگم. من باید معیارها رو به مردم بگم و هر کسی بره تطبیق بده. مردم خودشون میفهمن کدوم کاندید بیشترین معیارها رو داره و کدوم کمترین، هر کاندیدی میتونه بگه من به این معیارها نزدیکتر هستم».
آقای کروبی در یکی از سخنرانیهاش گفته بود: «منظور آقا از این معیارها من هستم».
آقای موسوی هم هر جا میرسید میگفت: «منظور آقا از این معیارها من هستم».
آقای ثمره از آقا تشکر کرد و در پاسخ به شبهات اونها گفت: «هنوز رأیگیری تموم نشده، رأیها در حال شمارشه و باز شماری آراء شروع نشده که اینها مصاحبه مطبوعاتی میذارن و میگن ما پیروز شدیم، اینها فریب کارن...».
آقای ثمره خیلی خوب صحبت کرد، گفت: «حقوق بازنشستگان، سهام عدالت و ... همه مصوبه برنامه چهارمه. مصوبه دولت اصلاحاته».
یه تیکه هم انداخت که: «وقتی شما نتونستین این کارا رو انجام بدین، این دولت اومده داره انجام میده، این چه ربطی به تقلب داره؟».
نوبت شورای نگهبان، آقای کدخدایی رسید، ایشون گفت: «آقایون منظورشون از تقلب چیه؟ این که قبل از انتخابات یه سری اتفاقات افتاده و مردم فریب خوردن و اشتباهی رأی دادن؟ این یعنی اینکه ما به عنوان شورای نگهبان باید یه دستگاه نیت سنج به راه کنیم که کی فریب خورده و کی فریب نخورده؟ ما باید بایستیم و بگیم تو فریب خوردی و تو فریب نخوردی؟ بگیم چون این فریب خورده پس تقلب شده؟! شما ادعا کردین فلان صندوق رأیش خونده نشده، ولی الان دارید میگین قبل از انتخابات! قبل انتخابات به ما ربطی نداره شما میدونستین آقای احمدینژاد حقوق کارمندان رو زیاد کرده و سهام عدالت تو روستاها پخش کرده، با علم به همه اینها کاندید شدین، اگه این شرایط رو نابرابر میدونستین وقبول نداشتین، کاندید نمیشدین، مگه تو این یه ماههای که ثبت نام کردین اتفاق جدیدی افتاده؟!».
بعد آقای دانشجو، رئیس ستاد انتخابات کشور صحبت کرد و گفت: «آقای موسوی بیشترین ناظرها رو پای صندوقها داشته و این ادعا قابل قبول نیست».
قبلش فکر کردن آقا میخواد امتیاز بده، ولی آقا شروع کرد به صحبت و گفت: «چیزی نشده اتفاقی نیفتاده، سر یه چهارراهی تصادفی شده، همه صبر کنن تمام بشه بره».
آقای الویری هی دستشو میبرد بالا که، آقا من پیشنهاد دارم، سی ثانیه وقت میخوام، بنده طرح دارم برای حل مسئله».
آقا فرمود: «دوربینها را بیرون ببرید».
وقتی دوربینها خارج شد، آقا فرمود: «آقای الویری شما سی ثانیه وقت خواستید، ما کریم هستیم به شما یک دقیقه وقت میدیم».
خنده بر لبان همه نشست، آقای الویری گفت: «نه آقا! پنج دقیقه».
آقا گفت: «باشه پنج دقیقه».
آقای الویری شروع به صحبت کرد: «از دید ما این انتخابات بایستی ابطال بشه. هر گونه تصمیم دیگری به غیر از ابطال، مورد پذیرش مردم قرار نخواهد گرفت، بعد از ابطال انتخابات که کمترین خواسته مردمه، برای حل مسائل و قضاوت در مورد ادعاهای طرفین، حضرتعالی شورای حکمیتی شکل بدید تا میان طرفین قضاوت کنه، آن وقت هر آنچه آن شورا حکمیت کرد، ما هم میپذیریم، این کار در زمان امام هم سابقه داشت.
مثلاً در دعوا شهید بهشتی رئیس دستگاه قضا بود، امام برای حل مسأله شورایی سه نفره تشکیل داد با تشکیل این تیم سه نفره مشکل حل شد».
حضرت آقا اجازه داده بود تا آقای الویری پنج دقیقه صحبت کنه، بلافاصله بعد از این جمله «مشکل حل شد، الویری»، آقا فرمود: «و مشکل حل نشد!».
آقای الویری که گویی تمام صحبتهای خودش رو برباد رفته میدید، با تردید گفت: «آقا حل شد».
حضرت آقا فرمود: «نه خیر، مشکلی حل نشد و پس از تحقیقات فراوان، نتایج مورد پذیرش طرف مقابل قرار نگرفت و آن پرونده حجیمی که آقای اردبیلی با خود به این طرف و آن طرف میبرد، هیچ گاه به نتیجه خاصی منتج نشد».
بعد ادامه داد: «من یه چیزی خدمتتون بگم؛ اون موقع که انتخابات میرسه، هی تکرار میکنید که رهبری در چارچوب قانون اساسیه و از این به عنوان ژست برای بالا بردن رایتون استفاده میکنید، شما که این حرفا رو تکرار میکنید، چطوری این جا میگید رهبری بیاد از اختیارات فرا قانونی استفاده کنه؟ شما خودتون میگید که این اختیار رو نداره. چطوری شورای نگهبان و دستگاههای مجری و نظارتی رو کنار بذاره و خودش شورایی تشکیل بده؟! نه تو قانون اساسی و نه هیچ جای دیگه نیست، وقتی آقای خاتمی کاندیدا شد، ایشون اومد به من گفت که رهبری باید در چهارچوب قانون اساسی باشه، من گفتم حرف خوبی زدی ولی یک چیز و به شما بگم؟! شما رئیس جمهوری خواهی بود که بیشترین نقاضاها رو از من خواهی کرد، که از اختیارات فرا قانونیم استفاده کنم. آقای خاتمی بارها از من خواستند که از اختیارات فرا قانونی رهبری استفاده کنم و من گفتم که مکتوب کن. آقای خاتمی همه اینها رو مکتوب کرد که خواهش میکنم از اختیارات فراقانونی خودتون استفاده کنید. در بین رئیس جمهورها شخصی که بیشترین درخواست رو برای حل بحرانها از من داشت، ایشون بود. ولی در مورد ابطال نتیجه انتخابات، صلاح نمیدونم که از این اختیارات استفاده کنم، وقتی مکانیزم انتخابات از بین بره، برای حل و فصل بحثهای سیاسی و انتخاباتی خودشون باید کف خیابون زور آزمایی کنن و محلی برای این که همه تمکین کنن روی یه مطلبی دیگه وجود نداره. امروز شما هستید، پس فردا یکی دیگه میاد میگه من این انتخابو قبول ندارم، این تصمیمی که این شورا حکمیت گرفت نباید انتخابات و مکانیزمهای قانونیش رو زیر سؤال ببره که این باعث میشه انتخاباتها تو کشور از بین بره».
یکی از آقایون دستش رو برد بالا و شروع کرد به صحبت: «آقای احمدینژاد به ما گفته همجنس باز!».
آقا به شوخی گفت: «حالا شما چرا به خودت گرفتی؟».
اینایی که آقا میگفت خندهدار بود ولی نمیشد خندید، اون آقا گفت: «نه! آقای احمدینژاد گفته طرفدارای موسوی همجنس بازن».
من خودم اونجا بودم که آقای احمدینژاد گفت: «نظامهای لیبرالی اون قدر بدبخت شدن که کاندیداهای ریاست جمهوریشون برای اینکه رأی بیارن میآن میگن ما همجنس بازیرو آزاد میکنیم».
منظور ایشون امریکا بود، ولی این آقا که وارونه متوجه شده بود، گفت: «باید این انتخابات ابطال بشه».
یه گیرهایی هم به شورای نگهبان داد که اعضاش این طوریاند و تو انتخابات بیطرف نبودن ....».
آقا گفت: «آقای فلانی! شما نوعاً آدم احساساتی هستی، بارها شده اومدی یه مطلبی رو به من گفتی، بعد اومدی با گریه اون مطلبو پس گرفتی».
این آقا دیگه ساکت شد.
آقا ادامه داد: «درباره ابطال انتخابات که هی تکرار میکنید؛ اگر تمام دنیا رو به روی من بایستن که باید این انتخابات ابطال بشه، من رو به روی تمام دنیا میایستم و نمیذارم که انتخابات ابطال بشه ابطال انتخابات، تو دهنی به مردمه! اون زمانی که آقای خاتمی رأی آورد، یه سری از دوستانی که شما هم میشناسیدشون جمع شدن اومدن پیش من، گفتن باید انتخابات ابطال بشه، من اونجا آن چنان تشری به اونا زدم که از اون وقت تا به حال دلشون دیگه با من صاف نشد».
بعد به شوخی گفت: «البته امیدوارم شما اینطوری نباشید، اونایی که کار اجرایی کردن، میدونن که احتمال تقلب ممکنه بین صد، دویست و سیصد هزار رأی اتفاق بیفته، ولی اختلاف سیصد یا پونصد هزار یا حتی یک میلیون رأی نیست! اختلاف یازده میلیون رأیه، شما خودتون میدونید که همچنین چیزی نشدنیه و بحث ابطال انتخابات رو بنده به هیچ عنوان زیر بارش نمیرم، اگه کسی هم اعتراضی داره بره از مجاری رسمی پیگیری کنه».
آقای آخوندی دستشو آورد بالا که میخوام صحبت کنم، آقای آخوندی وزیر آقا بوده، داشت میگفت من فلان و فلان و ... که آقا بهش گفت: «خودتونو معرفی کنید».
با تعجب گفت: «من آخوندی هستم...»
آقا گفت: «جدیداً مواضعتونو تو روزنامه دیدم».
من به بچهها گفتم آقا بهش تیکه انداخت، یعنی دیگه نمیشناسمت.
دیگه حرفاش یادش رفت، نمیدونست چی بگه، هر چی میگفت به ضرر خودشون بود، گفت: «من باجناق آقای ناطقنوری هستم، وقتی آقای ناطق رأی نیاورد، شب قبلش برای آقای ناطق پیام تبریک نوشتم، صبحش که آمار اولیه اعلام شد، گفتم باید پیام تبریک بدی و ایشون هم تا قبل از ظهر پیام تبریک رو به آقای خاتمی داد، تو انتخابات بهتره کسی که میبازه، اصول رو رعایت کنه و پیام تبریک بده».
این یه اعترافشون بود.
_ ما میدونیم که تو شمارش آراء دست برده نشده، اگه صد بار هم صندوقها رو بشماریم اختلافها اون قدر جزئیه که نمیشه معیار قرار داد.
اینم اعتراف دوم.
_ ولی قبل از انتخاباتو اعتراض داریم.
اومد شروع کنه آقا گفت: «من دیگه خسته شدم».
از طرف ما آقای زارعی و از طرف اونا آقای آخوندی به عنوان ناظر شورای نگهبان بودن، آقای زارعی عصبانی بود، میگفت: «این از ظهر به خبرگزاریها میگفت ما پونزده میلیون رأی داریم».
منم میگفتم« «چرا دروغ میگی هنوز که هیچ خبری نیست و رأیها شمرده نشد!» میگفت: «من داخل شورای نگهبان هستم و آرای ما این قدره».
وقتی آقا گفت که من دیگه خسته شدم، همه دیگه دستاشونو انداختن و صلوات فرستادن، دو سه نفر رفتن و چند نفری هم که میخواستن با آقا صحبت کنن، اومدن دور آقار رو گرفتن، خانم کروبی او جلو، آقا گقت: «چطورید شما حالتون خوبه و ...»، ایشون گفت: «آقا من یه چیزی رو میخواستم بگم».
آقا گفت: «بفرمایید».
گفت: «اگه میشه بگید اینایی که دستگیر شدن رو آزاد کنن و ...».
آقا گفت: «خانم کروبی، من تو فیلمهای تبلیغاتی آقای کربوی را دیدم که ایشون با افتخار میگن که من میرم زندانی آزاد میکنم، من مجرم آزاد میکنم و ... مگه این افتخاره؟ به آقای کروبی بگین کسی نباید بدون دلیل به زندان بره و کسی هم نباید بدون دلیل از زندان بیاد بیرون».
خانم کروبی گفت: «آخه یه سری از اینا خانواده شهید، روحانی و ... هستن».
آقا گفت: «خانم کروبی خودتون بهتر میدونید که خانواده شهید، روحانی و روحانیزاده و .. بودن دلیل نمیشه».
یکی گفت: «آقا میدونید که آقای ابطحی رو گرفتن؟!».
آق گفت: «نه، من تو این کارا دخالت نمیکنم، به ارگانهای مسئول هم گفتم، که وظیفه خودتونو انجام بدید، من به هیچ عنوان دخالت نمیکنم و اصلاً هم در جریان نیستم، که چه کسی رو میگیرن و چه کسی رو نمیگیرن».
آقای طلایینیک گفت: «آقا به بزرگان توهین شده».
منظورش آقای هاشمی بود.
آقا گقت: «بله، من هم از طریق تلویزیون مثل بقیه مردم نشستم دیدم، واقعاً قلب من به درد اومد، وقتی دیدم توی تلویزیون به رئیس جمهور قانونی مملکت دارن میگن دروغگو، دروغگو».
و این آخرین تلاش بزرگان سابق برای شنیدن جملهای کوتاه از آقا مبنی بر درستی کارهایشان بود، کارهایی که بهایش خونهای جوانان و مردم بیگناه و به خیابان کشانده و به آشوب کشاندن سرزمین ولیعصر در برابر انظار و تبدیل بهترین فرصت نظام در تاریخ انقلاب به صحنهای زننده و هتک حرمت خون شهدا بود.
* خاطرات «حاج سعید قاسمی» با عنوان «راه صعب است»
از این بابت که خودمون بر این باور هستیم که این جا سرپا موندیم و دشمن نتونست کمرمون رو بشکنه، شاکریم، گفت:
زیر علم غریبه رؤیت نشدیم با حضرت دوست بیمحبت نشدیم
در سال غبار فتنه یا رب شکرت شرمنده درگاه ولایت نشدیم
اگر چه این دعا، دعای پارسالمون (88) بود، امسال بایستی همین دعا رو بیشتر کنیم، شرمنده درگاه ولایت نشیم، حضرت آقا در قم این آلارم رو روشن کرده بودن برای ما؛ که دوستان باید حواسشون جمع باشه، یاوران صدیق انقلاب! ما برای رسیدن به قُلل در آینده، فتنههای سنگینتر و پیچیدهتری پیش رو داریم.
تأکید کرده بودند که جریان فتنه سال گذشته ریشه کن نشده.
خیلی که عزیزان و مسئولین در سیستم قضائی و سیستم اطلاعاتی فعالیت کردند، در آخرین اقدامشون (بر علیه سران فتنه، موسوی، کروبی و ..) یکی سیم اینترنتشون رو قطع کردند، یکی هم سیم تلفنشون رو!.
اگر چه این رو هم بر این باور بودیم که اقدامی از مدل قهرآمیز در مدل فتنه، به شکلی که همه جا دنیا مرسومه، جواب نمیده، چون وقتی جریان فتنهای اتفاق میافته، ویژگیاش اینه که یه خورده از حق، یه خورده از باطل رو ممزج میکنند با هم دیگه، اون وقت تشخیص برای عوام و حتی در نقاطی برای خواص مشکل میشه. این ویژگی فتنه است.
کربلای ما کجاست؟
دومین مطلب این که، پسرم، دخترم! همه اونهایی که هی دعا میکردید، «یا لیتان کنا معک» ای کاش با تو میبودیم، با آوینی میبودیم، با همت میبودیم، با محسن وزوایی میبودیم.
سید شهیدان اهل قلم، آقا سیدمرتضی آوینی برای ما گفته بود که به حسب آموزه دینی، هر کس که ادعای شیعه بودن داره، جبراً از تو مقطع کربلا و عاشورا عبور داده میشه، کربلای ما کجاست؟ میگن من که در کربلا خمینی نبودم، یهمقطعی متولد شدم که قطعنامه امضا شده بود، الان چیکار کنم؟ جنگ نیست!
تا پیارسال میگفتی جنگ نیست! که البته اشتباه میکردی، اگر شرایط جنگی رو ببینید، همین الان آتیش سنگینتر از آتیش کربلای پنجه! تو بازی دراز، در یک محاجه کلماتی با شهدا گفتم: آهای مجید زاد بود! زیاد به خودت ننازی؟ اگر چه که الان شهیدی و عند ربهم یرزقون، ولی ببخشید! زیاد به خودت ننازی که تخریب چی بودی؟!
مجید پازوکی! چهل _ پنجاه رده میدون مین رو رد میکردی، الان این دختر من، این پسر من، توی این عرصه هر روز از خونه میاد بیرون، تا برگرده خونه، اگر بخواد سالم برسه، چهل رده میدون مین رو رد میکنه. یعنی همین که از در خونه اومد بیرون، تا در رو خواست باز کنه، سیدی رو انداختن تو خونه. اومد خیابون، براش بوق زدن، اومد تو اتوبوس، بمباران بلوتوثه، اومد دانشگاه، اساتید فراری استخدام شده دکتر جاسبی بچهها رو دارن بمباران میکنن، با افکار پوسیده، کتابهای منحط، پارتیها، رفاقتهای ناباب، مواد، فیلم و آن گاه رجعت به خانه.
هر روز چهل _ پنجاه رده میدون مین رو بچه باید رد کنه تا بتونه این چادر رو حفظ کنه، کی میگه جنگ نیست؟ کی احساس میکنه که تو شرایط فتنه و جنگ زندگی نمیکنه؟ هر کی این احساس رو نداره باید بره استراحت کنه، هر کی همه چی رو گل و بلبل میبینه، باید بره استراحت کنه، اما اگر داره اذیت میشه، باید بفهمه که اینها از اثرات جنگ روانی دشمن و تهاجم در انواع و اقسام و مدلشه. خاصه اون چیزی که ما امروزه اون رو Saftwar یا جنگ نرم مینامیم و بلد هم نبودیم، عین خود جنگ.
آموزش در دل جنگ
یعنی عین اتفاقی که برای جنگ افتاد و ما در مقطعی که با محمد برجردی و احمد متوسلیان داریم وارد جنگ میشیم، دریغ از آشنایی با تیراندازی و کمین و ضد کمین و وارد نبرد پیچیده کمین در کردستان شدن.
تو این مدل نبرد هم که تجربهاش رو نداریم و همین جور واردش شدیم، اذیت میشیم، به خصوص شماها که نسل جدیدتری هستید و با این مقولات آشنا نیستید، تجربه قصه قدیم هم به شما انتقال داده نشده، لذا درکش یه مقداری پیچیده است.
چاره چیه؟ باید مثل ما، در زمان جنگ، همزمان وارد مقطع جنگ بشیم و همزمان آموزش ببینیم.
فتنه منافقین
قبل از آغاز جنگ هشت ساله، یعنی دو سالی که فتنههای جداسازی خلق عرب و خلق کرد و خلق آذری رو داشتیم، هر کدوم این فتنهها میتونست انقلاب رو بزنه زمین، فتنه عمیقی مثل فتنه مجاهدین خلق که بسیار بسیار پیچیده و ریز بود، یعنی اگر شما همه داستان انقلاب رو یک طرف بگذارید، باید فتنه مسعود رجوی رو هم بگذارید یک طرف، دو روز بعد از پیروزی انقلاب اومده سهم خودش رو میخواد. همزمان با این که در زندان اوین باز شد و پرید بیرون، شروع کرد به سهم خواهی.
_ ما هم بودیم، این عکسهامون، شکنجههامون!
چه جوری انقلاب بایستی از فتنه مسعود رجوی بیاد بیرون؟ اصلاً تا حالا فکر کردید؟! نه این مسعود رجوی که الان میشنوی و احساسات اینه که یه آدم شاخ داره، نه! مسعود رجوی شیعه، بچه محل خودمون، رفقاش رفقای خودمون، بچه محل نارمک و تهرانپارس و هم ولایتیت، مشهدی و هم دانشگاهیت، علم و صنعتی و ...
تو این گیر و پیچ، خر بیار و باقالی بار کن.
مسلح هم هستن، اولین دیدار با امام رو هم که میخوان بذارن، حضرت امام گفت: «بگین سلاح رو بذارن کنار، بعد بیان بشینیم صحبت کنیم».
عمل کردن؟ نه! اصل ولایت فقیه که تثبیت شد، اینا از همین جا موضعگیریهاشون رسمیتر شد، شفاف، ضد نظام موضع گرفتن، بعد گفتن: «آقا با این آخوندهای مرتجع که نمیشه مبارزات ضد آمپریالیستی رو ادامه داد، ما جنبش مبارز مسلمانان فلانیم، به راه خودمون ادامه میدیم، ال میکنیم و ...».
آسفالت میکردند! تا این مقطعی که همین الان با هم دیگه هستیم، دوازده هزار شهید به دست این گروه انحرافی ثبت شده، یعنی از زدن بهشتی، هفتاد و دوتن، رئیس جمهور، نخست وزیر، حداقل چهار تا آیتالله ائمه جمعه بزرگوار، حزبالهیها ... تا آخریش، صیاد شیرازی و تا بعد از اون هم همین ریگی بازیها و اینها. هم ادامه همین تخم و ترکهاند و تا همین الان که داستان ادامه داره.
انقلاب چه جور تونست از کمند اینها خارج بشه؟
اصلاً چه جور آقا روحالله قبول نکرد.
گفتند: «آقا! شما که الان در تبعیدی، اینا یه سری جوون مؤمن به تعبیر امروز ما، حرب الهیف سلاح هم دستشونه، میخوای آمریکایی بکشن، میخوای مستشار آمریکایی برات بگیرن، میخوای هر جایی رو تو ایران برات به بریزن؟! یه تأییدی بکن، بعد اگر به حکومت رسیدی، که معلوم نیست سهمشون رو بده. نخواستی سهمشون رو بدی، بزن زیر صفحهبازی، مثل جریانات سیاسی متداول!
آقا روحالله این کار رو باهاشون کرد؟ نکرد! چرا تأییدشون نکرد؟ جالبه. خود آقا روحالله چی میگه؟ میگفت: «من زاویه انحراف تو تفکرات اینها دیدم، به بیست روز اومدن اینجا، دیدم هی نهجالبلاغه میخونن، قرآن میخونن، گفتم من که طلبهای بیش نیستم، ولی اینا، به تعبیر ما، آخر نهجالبلاغه و قرآنند! این بود که گفتم یه ریگی باید تو کفش اینا باشه، شک کردم».
به تعبیر ما خیلی سوپر حزبالهیاند، به اینشون شک کردم، نه به تفکرات مارکسیستی، لنینیستی شون، چون تو اون مقطع این حرفها هنوز برملا نشده بود، بعدها متوجه شدیم.
مسعود رجوی، شیعه شش آتیشه که روزی هم سرخا سفیداب میمالید و با بنیصدر فرار کرد و دو مرتبه تو مرصاد یارکشی کرد، بیاد جمهوری اسلامی آزاد کنه، شبش عرق سگی نزده بود، شب با همین بچه مسلمونها و شیعهها و نمازخونها و عشق امام حسین و عشق علیبن ابی طالب تو حرم ابوالفضل العباس، مسعود و مریم جوندارن زیارت وارث و زیارت حضرت ابوالفضل میخونن. «ای ابوالفضل به حق دستان بریدهات قسم،مسعود داره میگه، که ما رو یاری کن، این جماعت دارن میرن که حکومت خمینی رو سرنگون کنند و کربلای تو آزاد بشه».
تو وصیتنامه دختر مجاهدهایی که هجمه کردند و تو در مرصاد جلوشون رو گرفتی، تو وصیتنامهاش هست که : «مادرم دیگه صبر به پایان رسید، چند روزی تحمل بیشتر، ایران رو آزاد میکنیم، به آرزوی دیرینهات که کربلا بود میرسی».
فکر نکنی اینا جماعت شاخ و دم داریاند، همین بچه محلهای من و تو، هم دانشگاهی من و تو عزیزم.
برکت فتنه
متأسفیم که یکی از خیانتهایی که به تاریخ ما شد، این بود که نه در رادیو تلویزیون، نه در رسانهها، نه در کتب درسی، تجربه این سه دهه رو به بچههامون انتقال ندادیم.
همینه که امروز این جماعت، اینجا و تو دانشگاهها سرپا میایستند تا قصه سیسال گذشته رو بشنوند، این از برکات فتنه است، به تعبیر حضرت آقا فتنه برکاتی داشت.
تا قبلش هر چی زور میزدم که پسرم، دخترم بیا برات بگم اینها رو تا حداقل تاریخ انقلابت رو درست حفظ کرده باشی و حداقل به گوشت آشنا باشه، حاضر نبودی بیای بشینی، گوش بدی، حاضر نبودی! برکت این فتنه چه کنم، چه کنمه که یک ساعت سرپا بایستی.
بچه بودم، میرفتم مدرسه، ایستگاه دوم همیشه یه پیرمردی سوار میشد تو اتوبوس، تا میاومد، میگفت: «خدا به چه کنم، چه کنمت نندازه صلوات بفرست».
من میگفتم که چی داره میگه؟ مثلاً یعنی که چی؟! جور بهتری نمیشه صلوات بفرستی؟ آقا زد و روزهایی رسید پر از پیچیدگیهای زندگی، در کردستان، در جنوب! خدایا از این ور بریم، شش تا گردان پشتمونه، از اون ور بریم، راه کدوم وره؟ چاه کدوم وره؟
اونجا دو مرتبه این پیرمرده میاومد تو خاطرم، دا به چهکنم چه کنمت نندازه، صلوات ختم کن!
امتحان فتنه
برکت فتنه همین چه کنم، چه کنمه! که چی؟! که خر کیف نباشی که مسیری که دارم میرم با بابام اینا و مامانم اینا و آبجیم اینا، درسته، نه عزیزم! دینی که به تو سپرده شده، همون جا هم به تو گفته که «احسب الناس ان یترکو، ان یقولو آمنا و هم لا یفقنون» آیا حساب کردید که همین که گفتید ایمان آوردیم، حزب الهی شدیم، پیرو ولایتیم، ولتون میکنیم؟ «ان یترکو» ترکتون میکنیم؟ و «هم لا یفتنون» و به فتنهای دچار نمیشید؟
آزمایش ندارید شما؟ زهی خیال باطل! همه شماها؛ چه اونایی که تو جنگ بودید، دهها باره، چه اونایی که سن تون و قد و قدوارهتون به این نمیخورد که تو جنگ باشید، کربلاتون کجاست؟ معلو نیست، عاشوراتون کی هست؟ معلوم نیست، امتحان برای شما چه جور نوشته شده؟ معلوم نیست، سؤالهای امتحانی؟ یه بخشش لو رفته، کتابت چی؟ پیغمبرت کیه؟ امامت رو بگو!
رحمت خدا بر شهید مطهری، یه سری سؤالات دیگه رو او لو داد، گفت: مسلمونا ولله، بالله، تالله در یوم الجزاء در خصوص فلسطین از شما سؤال خواهد شد، ا، آقای مطهری! بابا قبلاً که سؤالها یه چیزای دیگهای بود، اینایی که لو رفته بود، به ما داده بودند! در خصوص فلسطین دیگه از کجا اومده؟ کجا رو باید بخونم؟! صفحه چند؟ چیکار باید بکنم؟ من چه میدونم...
اگه الان بود، قطعاً آمار یه سری دیگه از سؤالهای لو رفته رو میداد، روحش شاد، اما دوستان، تو هر مرحلهای که دشمنان ما شب تا صبح برامون نسخه میپیچن، خواب ندارن، دلیل دارم برای حرفم، شهدای فلسطینی، شیخ رنتیسی، احمد یاسین، چه ساعتهایی اینا رو زدند؟ نماز صبح!
تازه فلسطینیه توجیهه، اینقدر زدنش تو این کوچهها، یه ساعت مشخصی نمییاد بیرون، هر دفعه مسیر رو عوض میکنه، حواسش هست، با این حال نماز صبح زدنش، کجا؟
وقتی قبل از نماز صبح داره احمد یاسین رو میزنه، این یعنی دشمن در نماز شبه قطعاً، نماز شبش ترک نمیشه، چرا که زمانی که جاسوس اعلام میکنه که اون از خونهاش اومد بیرون، او باید خبرو انتقال بده به مرکز فرماندهی، مرکز فرماندهی هلیکوپتر عملیاتی رو بگه برو بالا، همه شرایط رو آماده ببینه.
کسی که داره صیاد رو میزنه، کار کرده، کسی که دانشمند هستهای رو میزنه، دیدید که بردنش اسراییل آموزش دادن، میشنیدید صحبتش رو، بازجوییهاش رو، گفت وقتی که منو آوردن، من نمیدونستم که این خونه این باباست، وقتی که اومدم اینجا، دیدم جدول، در، و تمام چیزهایی که در خونه این بابا بود، همون چیزی بود که تو اسرائیل ماکتش رو به من نشون داده بودند و چندین بار من این عملیات رو اونجا انجام داده بودم.
شبیهسازی و ماکت اون عملیاتی که بای انجام بده رو، دهها بار تو تلاویو انجام داده و اومده اینجا، خواب ندارند، این تازه مباحث عملیاتیه، مباحث جنگ روانی و این که تو نسبت به چی حساسی، نقاط قوت و ضعف در طول این سه دهه چی بوده، خاصه در خصوص انتخابات، نقاط قوت شما کجا بود و از کجا باید بهمون بزنند...
کار میکنه و کارکرد و جواب هم داد!
دست مریزاد میگم به همه کسانی که پشت سر آقا اومدند و توی این نبرد هشت ماهه پیروز شدند، «حنیئاً لکم» باریکالله به همه شما، که اذیت شدید، ترکش خوردید، زخمی شدید تا همین الان توی مدرسه، توی اداره، تو خونه، دارن بمباران میشی، دیدی گفتیم به اینا رأی ندید! دیدی گفتیم، دیدی گفتیم! آسفالتت دارن میکنن، نیست این جوری؟!
امروز بیست اردیبهشته، وارد سومین مرحله عملیات سرنوشتساز الا بیت المقدس که باعث آزادسازی خرمشهر شدیم، سی روز نبرد، سیشبانه روز نبرد بیامان، کسی خواب و خوراک نداره که منجر به این شد که پنج کیلومتر آزاد کردیم، نوزده هزار اسیر گرفتیم، خدا شهید صیاد رو رحمت کنه، گفت: «رفتیم خدمت امام، گفتیم که حضرت آقا، تا اینجا رسیریم، تموم شدیم، قول داده بودیم خرمشهر رو آزاد کنیم، نمیتونیم، موانع زیاد، پیچیدگی، کلافگی ... ما نیرومون هم تموم شده، نمیدونیم چیکار کنیم؟!
چی گفت حضرت امام؟
میگن که حضرت امام پا شدند، گفتند: «تا توکلتان چقدر باشد!».
اومدند بیرون، صیاد نقل میکنه که حضرت امام گفتند: «هر آنچه که لازمه تدبیر است رو انجام دهید، مابقی را به او واگذار کنید».
واسه همینه که بعد از این که زدی و خرمشهر آزاد شد، گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد».
برای این که مثل این روزها نشه که اون سرداره بیاد تو تلویزیون تحلیل کنه بگه: «امداد غیبی کیلو چنده؟ ما از اون اول علمی میجنگیدیم».برای اینکه خو او هم یادش میره، بیماری نسیانه، وقتی آلزایمر میگیره، خودش هم که تو معرکه بوده یادش میره که امداد غیبی یعنی همونی که تو بریده بودی، تو که دستت رفت بالا.
امام گفت: «قصه نوزده هزار اسیر، مطلب عادی نبود که از پس شما انسانها بر بیاد، یک قصه ماوراء الطبیعته، نوزده هزار اسیر گرفتی!».
اتفاقاً برای همین توهم بود که عملیات بعدی که رمضان بود، یابو ورمون داشت! وقتی گفتیم ما میگیم از اینجا بزنیم، از اینجا بزنیم، خدا گفت: بشین سر جات، به شما نیست، هر چه خدا خواست.
باید برسی به این که چیزی دست تو نیست، اون که خودش صاحب اصلی و معمار بزرگ این انقلاب بود، بهش گفتند: آقا! تو که پونزده خرداد 42 قرار بود انقلاب کنی، تموم کنی، چرا نتونستی جمع کنی این کار رو؟ اون موقع باید میزدی.
گفت: «آقا یه اشتباهی شد، پایین منبر دو مرتبه پرسیدند: «کجا اشتباه شد؟ چی شد؟».
گفت: «توی اون مقطع باورمون اومد که خلاء مرجعیته و ما میتوانیم، خدا گفت که از همین جا که فکر میکنید کار به دست شماست، پونزده سال برو تو تبعید! پونزده سال خداوند ما رو تأدیب کرد و ادب، پونزده سال انقلاب عقب افتاد برای این یک جمله».
اومد بهشت زهرا که بگه: «مردم جماعت، همه چیز به ید قدرت اوست!».
وقتی هم که جنگ اتفاق افتاد،دویدند اومدند تو اتاق بگن آقا شروع شد! بمباران ... میگن میخواسته قامت ببنده برای نماز، گفتند: «آقا جنگ!».
بر حسب ظاهر چیکار باید بکنه؟ سریع ول کنه بیاد تو اتاق فرماندهی و اخبار رو جمع کنه و .. نماز چی؟ دشمن اومده!
میگه: «کلاغی آمده است، سنگی اندخته است، الله اکبر».
کلاغی آمده است، سنگی انداخته است، نگران نباشید، برای اینکه به این سکینه برسی، خیلی معلومه ما کار داریم آقا. او که روحالله بود با اون همه موانع و پیچیدگی! ما هم میخوایم چکار کنیم؟ حاجی راه حل چیه؟ حاجی تحلیل! حاجی.... منم مثل تو عزیزم.
راه صعب است و بدانید که خون میطلبد پا پر آبله و دشت جنون میطلبد
هر کی خسته است بسمالله بمونه و تو مرغزار، بره پایین دامنه، راه بازه، هر کی میخواد بیاد بالا سنگلاخ، بدونه پرتگاه داره!
شب تاریک و ییم موج و گردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها
انتشارات «مؤسسه رسول آفتاب» کتاب «من مدیر جلسهام» را در 149 صفحه و با قیمت 4000 هزار تومان در 3 هزار نسخه منتشر و روانه بازار کتاب کرده است.
منبع:فارس
دیدگاه شما