من نمیتوانم بچههایی را ببینم که با شور و نشاط به مدرسه رفتهاند تا زمزمه کنند: «ما گلهای خندانیم/ فرزندان ایرانیم» و ساعتی بعد در هُرم شعلههای آتش بخاری نفتی، گل لبخندشان برای همیشه بر چهره پژمرده شود. بخاری نفتی... بخاری نفتی... ای لعنت به این نفت. لعنت به این لجن پوسیده دایناسورها! همان نفتی که قرار بود پولش سر سفره من و تو بیاید، حالا برای همیشه زیبایی گلهای خندان «شینآباد» را از چهرهشان پاک میکند. همان نفت لعنتی حالا کاری با صورت دخترک میکند که لبهای سرخ و زیبایش بسوزد و آب شود بر چهرهاش و آن دهانی که باید با ملاحت زیباترین نامها را با لهجه آذری بیان میکرد، تبدیل شود به حفرهای بدنما بر چهره گل خندان ایران.
پولش نه، خودش آمد. خودش شعله کشید و آمد آن نفت لعنتی. شعلههایش دامنگیر دختربچهها شد. آه که چه تصاویری دیده است تاریخ از دختربچههای معصوم و دامنهای آتشگرفته.
بخاری نفتی... نفتی... نفت، چقدر بدم میآید از این کلمه. اینبار سهم کودکان «شینآبادی» از نفت کشورشان در موهایشان شعله کشید. موهایی طلایی که باید هنگام هلهله در باد، زیبایی گندمزارها را با رقص موزونشان دوچندان میکردند... سرمایه ایران آن موهای طلایی بود که شعلههای برآمده از طلای سیاه آنها را سوزاند و کز داد و روسریها را با پوست و گوشت سرها یکی کرد. حالا دیگر روسریهای نایلونی دخترکان شینآبادی آب شده و در بافتهای روی جمجمه نفوذ کرده. حالا دیگر خرمن طلا در بادهای روستا در میان هلهله کودکان چشم و روح را نمینوازد.
ما گلهای خندانیم/ فرزندان ایرانیم.
گلهای خندان و فرزندان ایران را ببینید آقای وزیر محترم آموزش و پرورش. آقای دکترای الهیات. آقای سند تحول بنیادین در آموزش و پرورش. آقای برنامه درس ملی. آقای طرح انسان کامل. ببینید چهره انسانهایی را که کاملاً سوخته است. ببینید و باز فردا صبح سر کارتان بروید و هی طرح و بخشنامه و چه و چه از خودتان صادر بفرمایید.
بودجه ندارید، امکان تجهیز مدارس نیست، امکان استعفای اعتراضآمیز که هست. این هم نیست؟ از رئیس دولت میترسید؟ از آن عطیه الهی و آن عارف و اصل، خوف دارید که مبادا عاقتان بکند. دستکم در حالی که روی صندلی مقدس خدمت و وزارتتان جلوس فرمودهاید، سکته کنید. باور کنید این کمترین کاری است که از دست بسته شما برمیآید. بسمالله. شما که الهیات و معارف خواندهاید. خلخال از پای زن غیرمسلمان درنیاوردهاند. پاهای بدون خلخال دختربچههای مسلمان سوخته و دمپاییها و چکمههای پلاستیکیشان آب شده، گوشتش ریخته و استخوانش پیداست. لطفاً سکته بفرمایید. البته با اجازه بزرگترها!
شهرام شکیبا
دیدگاه شما