22. آذر 1391 - 18:07   |   کد مطلب: 2403
رئیس صندوق بین المللی پول خانم کریستین لاگارد: آمریکا را از تبعات جهنم و سقوط اقتصادی مالی برحذر داشت وگفت این سقوط آزاد بدترین تهدید برای اقتصاد آمریکاست و تا این لحظه آمریکا چاره ای برای خروج از بحران نیاندیشیده است.

آنهایی که به چراغ سبز آمریکا خوش بینن این مقاله را نخوانند!

"به گزارش بهارانه به نقل از نافع: همه ی نشانه ها دال بر این موضوع است که سیاست های آمریکا همانند گذشته است و این سیاست ها از سوی بسیاری طرف های سیاسی غیر قابل پذیرش است. و لی هنوز هم هستند برخی که این سیاست را می پذیرند؟!... اما نکته ی مهم این است که با توجه به وضعیت فعلی پیش روی آمریکا باید با موضع گیری دقیق و هوشیارانه هدف های آمریکائی ها را زود هنگام بشناسیم.

بسیاری از افراد، سیاست مبتنی بر سلطه گری، استعماری، غارتگری، تجزیه سازی آمریکا را بشدت رد می کنند و برخی هم هستند که خوش باورانه برای تحقق شعارها و اهدافی مثل آزادی و دمکراسی حتی بر پایه دخالت نظامی به آمریکا دل بسته اند. در واقع آمریکا همان آمریکائی است که بعنوان قدرت امپریالیستی سلطه گر جهانی بعداز اضمحلال استعمار قدیم می شناسیم و جهان بعد از استعمار قدیم، به دو اردوگاه سرمایه داری و کمونیستی تقسیم شد.

بدون شک، فروپاشی کمونیسم ازسال 1989تا 1991به آمریکا اجازه داد تا سیطره خود را بر جهان، با یکه تازی تحمیل کند و منابع نفت و بازار جهانی را تحت تحکم خود قرار دهد و با بکار گیری ظاهری ادبیات آزادی و دمکراسی در استراتژی خود به فریب دهی گروه های زیادی از نخبگان سیاسی و احزاب و حتی ایجاد تمایل در کمونیست ها به سمت لیبرالیسم اقدام نماید. بطوریکه در این مجموعه ها، این احساس بروز کرد که آمریکا مهد و کانون آزادی طلبی و آزادی خواهی، در برابر به "اصطلاح نظام های دیکتاتوری" است. ولو اینکه اگراینگونه می بود؟؟!!، این حق مردم یک کشور است که بدون دخالت امپریالیست و نقش مسموم آن، در باره ی سرنوشت خود تصمیم بگیرند.

آمریکا برای ایجاد خاورمیانه جدید نقشه ی خود را بر پایه تجزیه کشورهای عربی و ایجاد شکاف بین انها و برانگیختن درگیری های قومی و مذهبی و قبیله ای طراحی کرد و این طرح را برای دراز مدت با بکارگیری عناصر مذکور دنبال می کند. این نقشه در وهله ی اول ریشه در بحران عمیقی که آمریکا را در بر گرفته است دارد و نرخ رشد صعودی کسری بودجه، افت شدید تجارت، تراکم انبوه بدهی کاملا مشهود است. وی در نظر داشت که با سلطه گری جدید و در اختیار گرفتن همه ی جهان با واژه ی جهانی سازی، در عملیاتی پیچیده، جهان را بصورت خاموش غارت کند.

شروع این عملیات با "تراکم اول" از طریق غارت مواد خام اولیه، با در اختیار درآوردن دولت ها و سرزمین ها و تبدیل اقتصاد به اقتصاد سرمایه داری که از طریق ایجاد نقش برای سرسپردگان در املاک، گردشگری، خدمات، واردات و صادرات و ... زمینه سازی آسان درهمه ی اشکال فعال مضاربه آفربنی یک طرفه و مافیائی، با تسلط کامل بر منابع نفت کشورهای عربی، بعنوان عنصری جوهری در این سیاست غارت کننده مطرح بوده است که دقیقا منطقه ی مذکور را در هرج و مرج فوق العاده قرارداده و ضمن رقابت با اروپا و ژاپن بر آنها نیز تسلط خود را حفظ کند. هجوم برای تسلط بر جهان نتیجه تراکم بحران در اقتصاد امریکا از آغازین سال های 1970 در قرن بیستم بود که برای حل آن از شیوه های سنتی جنگ افروزی برای سلطه گری و غارت استفاده شد.

از سال 2008مشخص گردید که تمام تلاش های آمریکا پس از کمونیسم، مانع اوج گیری بحران و جلوگیری از انفجار آن در اقتصاد آمریکا نشده و در واقع انفجار بحران فعلی مشابه بحران اقتصادی بزرگ جهان در سال 1929می باشد. سال 2008 از این جهت قابل توجه است که آن سال لحظه ای با «ممیز» در تاریخ جهان محسوب می شود. چرا که همه ی غارتگری آمریکا نتوانست مشکلات آنها را حل کند. بنحوی که بالا رفتن میزان بدهی به‌مراتب از درآمد ملی بیشتر شد و کسری در موازنه ی تجارت نیز روند صعودی گرف و کسری بودجه موقتا برای مدتی مهار شد؛. و خطرناک ترین لحظه فرا رسید. اقتصاد امریکا مانند تاولی ترکید و به همه جهان ضربه زد و روشن شدکه بحران نه بر اثر مشکلات تولید و بازار رقابت بوده است، بلکه این ناشی از حجم سنگین و متراکم سرمایه خارج شده ای بوده است که می بایست جزئی از اعتبارات خزانه باشد که باید بعنوان پشتوانه اقتصاد حقیقی یعنی کشاورزی و تجارت و خدمات تحت کنترل قرار می گرفت. ولی ان در پروژوه های جانبی و اقماری که ارزش پایدار اقتصادی نداشت، هزینه شد؛ که از جمله مشتقات مالی و تامین بدهی ها و انجام مضاربه در بازار و سهام و بورس و ارز بازی دلایل آن بود. این پیکره ناموزون صوری قالب اقتصادی شد که 90% درصد سیاست اقتصادی امریکا را در خود بلعید و بر اقتصاد حقیقی سایه شوم خود را وضع کرد و اقتصاد طفیلی و مافیائی و وابسته جهانی را به هم ریخت و این گونه اقتصاد تاولی وحبابی خود بحران ساز است.

آمریکا بیشترین صدمه رامتحمل شد؛ چون تراکم مالی چون خونی راکد فقط در اختیار معدود سرمایه دارانی بود که بین خود دست به دست می کنند. اینگونه، آمریکا از کشوری پیشرفته در صنعت و کشاورزی به یک باره در جا زد و به ارز بازی بعنوان صنعت اول روی آورد. همین باعث شد که که در رتبه اول بحران  قرار بگیرد و طوری تاثیر بپذیرد که که از حل ان نا توان گردد. دولت بوش پدر برای حل ان حمله به عراق را در دستور کار قرار داد. و از انجا علاقه مند بود که جهان را تحت سیطره خود درآورد.

بوش پسر با اشغال افغانستان و عراق و توسعه پایگاه های نظامی در بیشترکشورهای عربی و آسیا و آفریقا سعی در حل مشکلات اقتصادی با نظامی گری داشت. ولی باز هم بحران به حالت انفجاری بازگشت و نتیجه عکس این شدکه راه حل های نظامی سنتی دیگر جواب نمی دهد. این خود باعث انبوهی بحران های اقتصادی و فروپاشی می شود. و توضیح اینکه اکنون همان بحران های ایجاد شده امریکا را دارد می خورد.

این کشور توانائی برطرف نمودن مشکلات خود را از طریق جهانی سازی ندارد. بخصوص اینکه شمارش معکوس فروپاشی اقتصادی جدید برای آنها آغاز شده است و در این رهگذر ارتباط دوطرفه با اقتصاد اروپا باعث شده که آن قاره ویترین و نمایشگاه بحران های اقتصادی امریکا شود.

به هم ریختن اوضاع مالی جهان که باعث بیکاری و فقر شده است. ضرورتا بر حوزه ی تولید تاثیر گذاشته و نهایتا به فروپاشی آن می انجامد. امریکا که در وضع نا به سامانی قرار دارد، اگر نتواند از اینمرحله عبور کند که نتوانست با سلطه گری این طرح را عملی کند و همان باعث انفجار بحران گردید .

اکنون متوجه شده است که دیگر جهان سلطه پذیر نیست و با عقب نشینی کامل فقط باید در حفظ حداقلی خود بکوشد. اوباما که کمی پیش از انتخابش بحران ها شروع شده بود تلاش کرد که علی الظاهر سیاست خارجی قبلی خود را دنبال کند تا شاید از محور سیاست اقتصادی مشکلات را پشت سر بگذارد و در داخل هم با وعده ی افزایش مالیات و اعطای تسهیلات کمک درمانی به طبقات کم درامد جامعه به پیروزی ضعیفی دست یافت. درعین حال بحران بشدت ادامه دارد و بهبودی در کار نیست. رشد اقتصادی امریکا بسیار پائین است. بلکه احتمال جدی فروپاشی مالی سایه اش را بر سر هر امیدی در امریکا برای پشت سر گذاشتن مشکلات در کل تاریخ سرمایه داری سنگین وسنگین تر میکند. بر این اساس، سال2010لحظه ای جدید و تعیین کننده در وضعیت جهانی امریکا بود که مجبور شد در همه ی استراتژی های خود تجدید نظر کند.

مشخص بود که از همه ی جهان عقب نشسته است و بر این نکته تمرکز دارد که اول موجودیت خود را حفظ کند. به این تعبیر که اگر قبلا وجود خود را درسیطره و تحکم بر کل جهان می دید،‌ اکنون از این تصور فاصله باید بگیرد و آنطور که فکر می کرد می تواند همه ی رقیبان را از صحنه بدر کند، به ابطال این فرضیه رسیده و متوجه شده ایم که امریکا تصمیم گرفته است بلند پروازی ها را تا وقت دیگر عقب بیاندازد. او فهمیده است که حتی اگر بر کل اقتصاد جهان دست می توانست بیاندازد. اما نمی تواند همه قدرت های موجود جهان را مقهور خود کند. امریکا دریافته است که قدرت های اقتصاد حقیقی بسرعت او را تهدید می کنند و در راس انها چین قرار دارد. چین با برخورداری از سه تریلیون دلار ازر امریکا و همچنین در اختیار داشتن1/2 تریلیون از اسناد بهادار مالی خزانه داری آمریکا باعث شده است که بنحوی اقتصاد آمریکا در سبد چین باشد.

اشغال آمریکا از معبر همرفت اقتصادی در ید چین باشد. همانطور که امریکا قصد اشغال اقتصادی جهان را داشت. و چین علاوه بر این حوزه توانمندی نظامی خود را بسرعت ارتقاء داده است. البته جهان چند قطبی در پس این ماجرا امکان تحقق یافته است. روسیه و چین سعی می کنند با هند و برزیل و آفریقای جنوبی تفاهم مشترکی داشته باشند و می خواهند بدیلی برای نظام تک قطبی جهانی باشند. ولی هیچگاه دیگر نظام سرمایه داری مانند دهه های گذشته توان عرضه اندام نخواهد داشت. اوباما در ینابر کانون الثانی (اکتبر) 2012 اعلام کرد که اولویت توجه را از خاور میانه با پیکره نظامی به منطقه ی پاسیفیک تغیر می‌دهیم و این بر اساس استراتژی نظامی جدید با کاهش تعداد نیروها بخصوص در نیروی دریائی و بودجه نظامی همراه بود. امریکا عملا اعتراف کرد که دیگر قادر به جنگ افروزی چند گانه همزمان نیست و بلکه حتی توانائی اداره یک جنگ را هم در حال حاضر ندارد.

راهبرد رامسفیلد که بر توان امریکا در جنگ افروزی همزمان در دو جنگ بزرگ و چند جنگ کوچک را دارا بود تاکید داشت، اکنون به فراموشی می سپارد. اکنون اولویت آمریکا منطقه ی پاسیفیک است که چند ناو هواپیمابر خود را از منطقه ی اقیانوس هند و خلیج فارس و ... به آنجا گسیل داشته است و ماموریت پایگاه های هوائی در منطقه ی خاورمیانه را بکارگیری جنگده ها فقط به هنگام ضرورت تعریف کرده است. بدین معنی که آرام آرام عقب نشینی از منطقه خاورمیانه را آغاز کرده است. ولی در کنار آن تلاش دارد با جنگ نیابی و حمایت از مهره‌ها تسلط بر نفت و بقایای معدود منافع خود بدون دخالت نظامی حفظ کند و خروج از منطقه به آسانی صورت نگرفته است و نشانه ی قوی بر تحلیل رفتن توان آمریکا و شدت یافتن ضعفش می باشد و توانائی او برای سلطه گری و بدست آوردن موقعیت های جدید پافته است.

بنابراین، آمریکا دیگر آن قدرت پر هیمنه استکباری نیست و از این لحاظ خواه ناخواه، خاورمیانه اولویتی برایش نیست و تلاش امریکا در برهه‌ی فعلی این است که مانند باقی قدرت های مطرح باقی بماند و هیبت در هم شکسته را بیشتر از این علنی نکند؛ چون در جهانی سراسر بحران بوده و نابودی به سوی آمریکا نشانه رفته است. گفتنی است که بررسی این مطلب از این جهت برای ما مفید است که دقیقا سیاست درهم شکسته امریکا را مراقبت کنیم؛ چون افول این امپراطوری وارد مرحله جدی خود شده و مواظب باشیم که همراه با افول امپریالیسم، سرمایه متنوع و مختلف خود را نابود نکنیم.

دیدگاه شما