به گزارش بهارانه به نقل از صبح الوند، جانباز سرافراز و سردار شهید اسلام، ابوالشهید «حاج حبیب لکزایی»، جانشین فرمانده سپاه سلمان، 25 مهر سال جاری، در سالروز شهادت امام جواد (ع) و همزمان با سومین سالگرد شهدای وحدت پس از تحمل 24 سال رنج ناشی از جراحات و مصدومیتهای دوران جنگ و دوری از یاران شهیدش، در حالی که بیش از 60 ترکش در بدن داشت، به سوی همرزمان عرشنشینش پر پرواز گشود.
شهید لکزایی در 18 شهریور 1342 پا به عرصه وجود گذاشت، پدرش روحانی و از مبارزان دوران ستمشاهی بود و این روح مبارزاتی از کودکی در وجود حبیب ریشه دواند و از او فرد شجاعی ساخت که در دوران کودکی و نوجوانی، خواب آرام را از چشمان ضدانقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداری شد که اهالی سیستان و بلوچستان زیر سایه صلابت او آرامش مییافتند.
شهید حاج حبیب لکزایی، در دوران انقلاب، علیرغم اینکه دانشآموز بود، اما با اقداماتی همچون پاره کردن عکس خاندان منحوس پهلوی از کتابهای درسی و تدریس قرآن و توزیع عکس و رساله امام خمینی در بین انقلابیون و نوشتن شعار بر دیوارهای روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابی زابل جای گرفت.
او بعد از پیروزی انقلاب، علاوه بر ایفای نقش فعال و تأثیرگذار در محرومیت زدایی از منطقه زابل و شرکت در برنامههای فرهنگی، به جهادسازندگی پیوست؛ وی در 8 تیرماه 60 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دوران جنگ نیز در قالب لشکر 41 ثارالله چندین بار در جنگ حضور پیدا کرد.
او در شرایطی به جنگ میرفت که فرماندهان تمایل بیشتری به حضور او در پشت جبهه و تلاش برای تقویت نیروهای اعزامی داشتند و بارها پس از ورودش به جبهه به دستور فرماندهان به عقب باز میگشت.
شهید لکزایی در سال 67 در منطقه شلمچه به شدت مجروح میشود به طوری که 4 روز در بی هوشی به سر میبرد. او در اثر این مجروحیتها جانباز 5/72 درصد میشود و ترکشهایی در ناحیه سر و گردن و چشم و قفسه سینه و دیگر جاهای بدنش، سالها همنشین این سردار پرتلاش بودهاند.
سردار لکزایی از ابتدای جنگ تا لحظه شهادت، مسئولیتهای زیادی را برعهده داشت که بخشی از آن به قرار زیر است: تک تیرانداز گردان کمیل لشکر 41 ثارالله در دشت عباس، حضور در جبهه با سپاه حضرت رسول (ص)، تلاش فراوان برای جذب و اعزام نیرو به جبهه، تک تیرانداز گردان 409 لشکر 41 ثارالله در جنوب اهواز، مسئول اکیپ گشت پایگاه زابل، مسئول بسیج پایگاه زابل در سال 61، فرمانده حوزه مقاومت نجف اشرف بخش مرکزی زابل در سال 63، مسئول ستاد گردان لشکر 41 ثارالله در جنوب شلمچه در سال 66، کمک فراوان به سیلزدگان زابل در سالهای 69 و 70، نقش تعیینکننده در عملیات نصر 3 در مقابله با اشراری که اموال عمومی سنگین را در سال 70 از منطقه دزدیده بودند، فرمانده سپاه زابل از سال 69 تا 79، معاون هماهنگ کننده منطقه مقاومت سیستان و بلوچستان از سال 79 تا 86، جانشین فرمانده منطقه مقاومت و جانشین فرمانده سپاه سلمان از سال 87 تا هنگام شهادت.
سردار شهید حبیب لکزایی، بعد از شهادت شهید محمدزاده مدتی سرپرست سپاه سلمان بوده است؛ وی مدیر عامل بنیاد فرهنگی مهدی موعود استان سیستان و بلوچستان، دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان، ریاست هیئت مدیره مؤسسه خیریه امدادگران عاشورای استان، رییس هیئت مدیره گلزار شهدای حضرت رسول (ص)، عضو هیئت امنای هیئت رزمندگان کشور و نماینده ایثارگران استان در مجلس ایثارگران کشور را نیز در کارنامه خود داشت.
این سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمینه مبارزه با تهاجم فرهنگی را نیز بر سینه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهای کشور از سوی مقام معظم رهبری تقدیر شد.
علاوه بر این، در طول حیاتش بارها توسط فرماندهان عالی رتبه نیروهای مسلح تشویق و تقدیر شد که از آن جمله میتوان به تقدیر از سوی ستاد فرماندهی کل قوا و فرماندهی کل سپاه، فرمانده نیروی زمینی و معاونتهای مختلف سپاه و نیرو انتظامی اشاره کرد.
سردار شهید حاج حبیب لکزایی که خطیبی توانا و زبر دست بود، قلمی روان هم داشت و مقالات فراوانی از وی به یادگار مانده است، در ششمین اجلاس سراسری نماز به عنوان نگارنده مقاله برتر و در تابستان سال جاری(1391)نیز به عنوان «فعال نمونه مهدوی در هشتمین همایش بینالمللی دکترین مهدویت» مورد تجلیل قرار گرفت.
سردار بی ادعا و گمنام زمین و نام آَشنای آسمانیها، در 25 مهر ماه 1391 در مأموریت کاری و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در بیمارستان بعثت نیروی هوایی ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد علیهالسلام و در سومین سالگرد شهادت سرداران شهید نورعلی شوشتری و شهید رجبعلی محمدزاده که به تعبیر سردار شهید لکزایی شهدای وحدت، امنیت و خدمت بودند، به فیض شهادت نائل شد و در سایه سپیدارهای ملکوت آرمید.
جالب آنکه روز شهادت این سرباز نامدار انقلاب، سالروز شهادت امام جواد (ع) و سومین سالگرد شهدای وحدت بود؛ هفتمین روز مراسم شهادتش همزمان با روز عرفه و چهلمین روز شهادت او نیز مصادف با روز عاشورا و 5 آذر سالروز تشکیل بسیج مستضعفین بود.
مطلبی که در ادامه خواهید خواند، گفتوگوی دانا با خانم «پیغان» همسر سردار شهید لکزایی از زندگی در کنار مردی است که معتقد است «هميشه زنده ميماند»...
******
*اشتیاقش به جبهه مرا از گلایه منصرف کرد
جنگ شروع شده بود و از همه گروههاي سني به جبهه ميرفتند. همه رفتن به جبهه را براي خودشان تكليف ميدانستند. شش روز از ازدواجمان گذشته بود كه همسرم حاج حبيب، عزم رفتن به جبهه را كرد. باور رفتنش برايم سخت بود؛ چند دفعه خواستم منصرفش كنم اما وقتي ديدم با چه اشتياقي كوله پشتياش را ميبندد به خودم اجازه حرفزدن در اين باره را نميدادم. يادم هست بعد از اعزامش هميشه رو به روي تلويزيون مينشستم و اخبار جبهه و جنگ را دنبال ميكردم. شب و روزم دعا كردن براي رزمندهها شده بود. مونس شبهاي تنهاييم سجادهاي بود كه هميشه به رويش نماز ميخواندم.
چهل و پنج روز با چه سختي گذشت. يك روز در حياط در حال آب دادن به گلهاي باغچه بودم كه در باز شد؛ صورتم را برگرداندم، باورم نميشد حاج حبيب جلوي چشمانم باشد. از ديدنش بسيار خوشحال شدم؛ او به خانه آمد اما انگار كه روحش ميان دوستانش در جبهه بود. صحنههاي جبهه و جنگ كه از تلويزيون پخش ميشد نگاه ميكرد و اشك در چشمانش جمع ميشد؛ دلم گواهي ميداد كه حاجي دوباره عزم سفر كرده بود؛ ميدانستم كه اگر بخواهد كسي جلودارش نيست. اين بار هم رفت و بعد از چند ماه برگشت.
در آن سالها خداوند دو فرزند به نامهاي سلمان و ميثم به ما داده بود. بعد از مدتي براي چندمين بار حاج حبيب آماده رفتن به جبهه بود. من و دو فرزندم او را بدرقه ميكرديم. رفتن حاجي برايمان عادت شده بود. چند وقتي گذشت؛ يك شب در خواب حاج حبيب را ديدم كه زير باران ايستاده و تمام بدنش خيس شده است؛ به او گفتم: «حاج حبيب، خيس ميشوي؛ برو داخل خانه.» خنديد و گفت: «باران رحمت خداست.»
از خواب پريدم خيلي نگران شدم روز بعد كه براي تشييع پيكر شهدا رفته بودم يكي از خواهران بسيجي به نام خانم پودينه كنارم آمد و گفت: خانم لكزايي! خبر داريد كه شوهرتان مجروح شده است؟ خشكم زد؛ انگار تمام دنيا روي سرم خراب شده باشد؛ پاهايم سست شد؛ انگار ناي ايستادن نداشتم؛ آنقدر گريه كردم كه از هوش رفتم.
*ماجرای مجروحیت شدید شهید لکزایی
پيگيري كردم و فهميدم يكي از دوستان صميمياش به نام حاج يوسف او را به خانه خودش در زاهدان برده است. از زابل به زاهدان رفتيم؛ فرزندانم وقتي پدرشان را ديدند نشناختند. حاجي يك چشمش را از دست داده بود و تمام بدنش سوخته بود و آبله زده بود. بهتر كه شد ماجراي مجروح شدنش را براي ما تعريف كرد و گفت «اول چشمم مجروح شد. يادم ميآيد وقتي زخمي شده بودم، اسلحۀ بدون فشنگم را محكم گرفته بودم، تا اينكه يكي از رزمندهها اسلحهام را از دستم گرفت و من به او تحويل دادم. بعد از مجروحیت یکی از رزمندگان به من کمک کرد تا کمی به عقب بیایم. البته او بعداً اسیر میشود و من هم با توجه به خمپارهای که کنارمان اصابت کرد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم گوشهاي افتادهام، اما نميدانستم شب است يا روز، نميدانستم كجا هستم، اسير شدهام، هيچي نميفهميدم. احساس كردم پهلويم خيلي درد ميكند و متوجه شدم تركشهاي خمپاره پهلويم را پاره كردهاند و يك شكاف به اندازۀ يك كف دست در پهلويم ايجاد شده است.
*خودش خبر شهادتش را شنیده بود
به زحمت نشستم. چند باری تلاش كردم بلند بشوم، تا اين که توانستم سرپا بايستم. نميدانستم به كدام سمت بايد بروم. يكي از چشمهايم به شدت مجروح شده بود، چشم ديگر من هم از خون پر شده بود و هيچ جا را نميديدم. تلو تلو ميخوردم و پاهايم را با زحمت به زمين ميكشيدم. پاهايم قبل از عمليات زخمي شده بود، به همين دليل به جاي پوتين، دمپايي ميپوشيدم، دمپاييها هم از پايم درآمده بود و پاهايم به شدت ميسوخت، اما نفهميدم از آسفالت داغ است يا از قير و باروت. تا این که بعد از مدتی توسط رزمندگان به عقب منتقل شدم و بعد هم برای مداوای بیشتر به بیمارستان مرحوم آيت الله كاشاني در اصفهان منتقل شدم».
ایشان میگفت «من بعد از چهار روز به هوش آمدهام. و بعداً متوجه شدم كه از طرف لشكر 41 ثارالله به سپاه شهرستان زابل فكس فرستادهاند كه فلاني شهيد شده است».
*دردهایش را از من پنهان میکرد
اگرچه حاجي انساني صبور بود اما شب تا صبح ناله ميكرد. وقتي به كنارش ميرفتم لبخندي ميزد و ميگفت خانم شما نگران نباشيد من خوبم و دردش را از من پنهان ميكرد.
خداوند به ما 5 فرزند عنايت كرد؛ يك دختر و چهار پسر. يكي از پسرانم كه «مسلم» نام داشت جوان متعهد و با اخلاقي بود که طلبه بود و در حوزه علمیه قم درس ميخواند. شش ماهی میشد که به ديدن ما نيامده بود. زنگ زد و گفت: مادر! من براي عيد به ديدنتان ميآيم. خوشحال شدم و چشم به راه بودم. پسرم از قم به زاهدان آمده بود و از آنجا به همراه عمو و دايي و عمهاش به طرف زابل حركت كرد که 25 اسفند 1384 در بين راه توسط اشرار(عبدالمالك و گروهكش) مورد آزار و اذيت قرار ميگيرند و به همراه دايياش حجتالاسلام والمسلمین نعمت الله پیغان و عدهای دیگر به شهادت ميرسد.
*او تنها کسی بود که در شهادت فرزند و برادرم به من آرامش میداد
اگر چه يكي از برادرانم به نام حسينعلی سالها قبل توسط اشرار در منطقه بلوچستان در حین ماموریت به شهادت رسيده بود اما داغ از دست دادن فرزند و اين برادر نيز برايم بسيار سختتر بود و تنها كسي كه مرا آرام ميكرد سردار شهيد لكزايي بود.
شهید لکزایی، بسيار صبور بود و تمام زندگياش در خدمت مردم و سپاه بود. با آن همه مجروحيت ولي باز هم هيچ وقت نميگفت خستهام. ایشان سخت كار ميكرد و سرلوحه و الگوی خيلي از جوانان و مردم استان بود.
در همه مراسمها حضور داشت. ميدانستم مردم قدر زحماتش را ميدانند. او پدر همه يتيمان استان سيستان و بلوچستان بود. سردار اميد همه دلهاي بيچارهگان و بيكسان بود و شايد به همين خاطر بود كه خداوند در حالي كه قرار بود بيست و پنج سال پيش به شهادت برسد به او نفس دوبارهاي داده بود تا براي مردم خدمت گذاري كند و ايشان هم هميشه در صحبتهايشان به همين امر اشاره ميكرد و ميگفت «خدا مرا زنده نگه داشته است تا خودم را وقف خدمت به مردم كنم.» در يك كلام او مردي است كه هميشه زنده ميماند.
دیدگاه شما