13. شهريور 1391 - 17:27   |   کد مطلب: 405
آمدم پایین و لحظه ای خوابم برد ، محمد را در خواب دیدم که سرش روی زانویم است ، و سرش از روی زانویم افتاد ، از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم محمد در حال شهادت است و من در کنار او نیستم ، صبح شد...

 

گفتگوی اختصای خبر نگارنافع با همسر ومادر : ستوان یکم پاسدار شهید محمد غفاری

 

  • متولد 30/10/1363 در همدان
  • قبولی در رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز در سال 1381 ( وی اندکی پس از ورود به دانشگاه  به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد ، دانشگاه شیراز را رها کرده و به دانشگاه امام حسین(ع) تهران می رود)
  • در تاریخ 5/1/86  در اردو های راهیان نور به سبب انفجار مین مجروح شده و از ناحیه کمر آسیب می بیند.
  • چند روز پس از مجروحیت ، پیمان عقد ازدواجش را با دختر خاله اش می بندد.
  • در تاریخ 14/4/87 در عملیات های مرزی در ارومیه مورد اصابت ترکش واقع می شود و ازناحیه صورت مجروح می شود. (این تاریخ 2 روز قبل از جشن عروسی اوست)
  • شهادت : 13/6/90 در درگیری با گروهک تروریستی پژاک و پ ک ک در منطقه سردشت (تپۀ جاسوسان(

گفتگو با مادر شهید محمد غفاری

-         مادر عزیز خودتان را معرفی کنید و کمی درباره شهیدتان بگویید.

فاطمه خسروی هستم دارای 3 فرزند، 2پسر و یک دختر، که محمد فرزند ارشد من بود .

-         آیا در رفتار و اعمال او چیز خاصی مشاهده کرده بودید و آیا فکر می کردید در آینده مرد بزرگی شوند؟

محمد اخلاق بسیار خوبی داشت ، به من و پدرش بسیار احترام می گذاشت و به صله رحم به عنوان یک واجب دینی خیلی اهمیت می داد . با برادر و  خواهرش نیز رفتار خوبی داشت. به همه کمک می کرد و ما این را بعد از شهادتش فهمیدیم. در همه کارها اخلاص داشت.

 

-         از کودکی شهید بگویید :

محمد از کودکی به سپاه و یگان های نظامی علاقه وافر داشت و همچنین به اسلحه علاقه عجیبی داشت و همیشه به من می گفت مادر من را برای رسیدن به هدفم دعا کنید و هدفش این بود که پا به رکاب آقا باشد و علاقه زیادی به حضرت آقا داشت و دوست داشت شهید بشود .

-         خاطره ای از کودکی ایشان دارید؟

ایشان علاقه بسیاری به شهدا مخصوصاً شهید چیت سازیان داشت و روزی که پیکر مطهر این شهید بزرگوار را برای تشیع به مسجد جامع همدان آوردند من با محمد به آنجا رفتم ، با وجود سن کمی که داشت بسیار برای بدست آوردن عکس شهید گریه کرد ومن رفتم و عکس شهید را برایش گرفتم و او سال های سال آن عکس را نزد خودش داشت حتی پاره و پوسیده شده بود.

-         مادر، محمد آقا چند سال به خاطرکار و تحصیلش از شما دور بودند ، دلتنگی شما الان بیشتر است یا آن موقع؟

همیشه برای او اضطراب داشتم ، برای سلامتی او و همه همکارانش نگران  بودم و بسیار دعا می کردم ، ولی الان خیلی دلم برایش تنگ می شود ولی چکار کنم که محمد دیگر کنار من نیست و او را دیگر نمی بینم ، هرچند که او زنده است و مرا می بیند.

-         از شهادت او راضی هستید ؟

بله، راضی هستم به رضای خدا و همیشه خدا را شکر می کنم ، فقط برای همسر شهید  نگران هستم.

-         مادر چگونه از شهادت فرزند دلبندتان اطلاع حاصل نمودید؟

از چند روز قبل از شهادت ایشان من دلشوره عجیبی داشتم ، حتی چند بار هم محمد را در خواب دیدم که سرش شلوغ است و از من فاصله می گرفت. عصر روز یکشنبه بود که از یگان ویژه صابرین تهران با منزل ما تماس گرفتند و خبر شهادتش را به پدرش داده بودند و من آن موقع خانه نبودم رفته بودم برای محمد خرید کنم ، وقتی به منزل آمدم پدرش به ما چیزی نگفت ولی من فهمیدم که او خیلی ناراحت است، تا شب که من دلشوره عجیبی داشتم، شب خوابم نمی برد و به پشت بام رفتم ، بسیار گریه کردم و فقط یازهرا می گفتم، چون خود محمد به من سفارش کرده بود که این ذکر را بگویم، آمدم پایین و لحظه ای خوابم برد ، محمد را در خواب دیدم که سرش روی زانویم است ، و سرش از روی زانویم افتاد ، از خواب بیدار شدم ، با خودم گفتم محمد در حال شهادت است و من در کنار او نیستم ، صبح شد و کم کم  اقوام در منزل حضور پیدا می کردند، ولی همه می گفتند که او فقط مجروح شده است . تا عصری ساعت 8 بود که خبر شهادتش را به من دادند.

-         آخرین باری که او را دیدید کی بود؟

13 روز قبل که نزدیک 21 رمضان بود به همدان آمد و صحبت آخر هم تلفنی بود که به من گفت مادر این بار من را ویژه دعا کن که ماموریتمان خیلی سخت است ، دعا کن که دل آقا شاد شود.

-         چه توصیه ای برای جوانان دارید که محمدی شوند؟

توصیه من به جوانان این است که ، همیشه در همه کارها به ائمه اطهار متوسل شوند و از ولایت جدا نشوند ، که ما هرچه داریم از ولایت داریم.

 

 

 گفتگو  با  همسر شهید محمد غفاری :

-         آیا ایشان هیچ وقت عصبانی می شدند؟

همسر شهید : بله ، ولی خیلی زود فروکش می کرد، او خیلی مهربان بود ، از کسی کینه ای به دل نمی گرفت.

-         آیا هیچ وقت فکر می کردید که این قدر زود عروج کند؟

بله ، چون همیشه او من را آماده می کرد و می گفت دعا کنید که من شهید شوم ، من آخرین نفری بودم که ازشهادت ایشان با خبرشدم ، همه از این که این خبر را به من بدهند می ترسیدند، پدرم به من خبر داد.

-         یک خاطره از همسرتان بگویید؟

خاطره که زیاد است ، ولی ایشان بسیار خوش مسافرت بود ، علاقه زیادی به طبیعت و ورزش کوهپیمایی داشت ، هر وقت به کوه می رفتیم برای که او را تا بالا همراهی کنم به من قول جایزه می داد  ولی آخرین بار که به کوه رفتیم جایزه اش را اول داد ، ما با تله کابین به بالا رفتیم.

-         الان دوست داشتید که جانباز بود و در کنار شما؟

بله، من فکر می کنم اگر جانباز می شد خیلی از او مراقبت می کردم ، ولی خودش دوست نداشت ، همیشه می گفت دعا کنید من شهید شوم ، نه جانباز و اسیر.

توصیه شما به خانم های جوان چیست ؟

اینکه آرامش را درمنزل برای شوهرانتان فراهم کنید، من خیلی به آرامش او اهمیت می دادم ، همیشه خیال او را از طرف خانه راحت می کردم، در ماموریت ها که با من تماس می گرفت من می گفتم همه چیز خوب است ، آرامش را به همسرانتان هدیه کنید.

دلنوشته خواهر شهید : برادر عزیزم... در اولین نگاه که تو را دیدم دلم لرزید و اشک هایم سرازیر شد ولی با این حال نمی دانستم از شوق دیدارت بخندم یا گریه کنم ، ولی هرچه بود عظمت خدا را،  می دیدم راستین دینت را و اخلاص شما فرزندان سیدعلی را ... دیدم هنوز بند پوتینت برای دفاع از اسلام محکم و کوله پشتی ات پر از توشه تقواست و چه زیبا پیام مقاومت را برای نسل های بعد از خود به یادگار گذاشتی . آری سرو نشانه ایستادگی است و این ایستادگی نشان از قدم های آهنین تو در دفاع از حریم ولایت و حریم دینت بوده و تو آیه وحی را به اثبات رساندی که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند. شهدای ما ... ای افلاکیان ... ما زمینیان را هم شفاعت کنید.

 

دیدگاه شما