به گزارش بهارانه به نقل از سایت سبلانه، گفتگوی اختصاصی خبرنگار سبلانه با شکوری یادگار دوران دفاع مقدس در عرصه رسانه و تنها بازمانده اکیپ خبری واحد اردبیل از بمباران شیمیایی حلبچه است که از درد و دل ها و خاطرات آن روزهای سخت می گوید.
اسفند سال 66 بود، از چند مرکز خبری خواسته بودند اکیپ خبری برای حضور در جبهه و فیلمبرداری از آن لحظات اعزام کنند که یکی از این مراکز مرکز اردبیل بود.
در آن زمان مرحوم شریفی مدیر وقت، خبر اردبیل بود و من هم جوانی بیست و پنج ساله بودم که هنوز جوهر برگه استخدامم در مرکز اردبیل خشک نشده بود و چند ماهی بیشتر از شروع کار من در این مرکز نمی گذشت.
با شنیدن خبر اعزام یک اکیپ خبری به منطقه جنگی من هم برای قرار گرفتن در لیست این اکیپ داوطلب شدم.
انتخاب اکیپ اعزامی مدتی طول کشید و از بین کسانی که داوطلب این کار بودند من، شریفی و بخشی سه نفری بودیم که از واحد اردبیل به منطقه جنگی اعزام شد.
در اکیب خبری سه نفری ما مرحوم شریفی خبرنگار، شهید بخشی تصویر بردار و بنده مسئول فنی و ضبط مغناطیسی صدا و تصویر را بر عهده داشتم و مرحوم قلی زاده راننده این اکیپ خبری بود.
اکیپ ما راهی غرب کشور شد تا آن زمان هنوز فاجعه حلبچه اتفاق نیفتاده بود و رزمندگان ایرانی در حال آماده سازی خود برای انجام عملیات و الفجر 10 در غرب کشور بودند
عملیاتی در ارتفاعات ریشن انجام شد و اکیپ خبری اردبیل همراه رزمندگان وارد خاک عراق شد با این عملیات شهر دوجیله که در فاصله نزدیک و روبروی شهر حلبچه قرار داشت تقریبا آزاد شد.
ما مشغول فیلمبرداری از مناطق آزاد شده بودیم که ناگهان هواپیماهای عراقی شروع به بمباران منطقه ای در فاصله ای دورتر از ما کردند.
دودی سفید رنگ از بالای تپه ای دیده می شد؛ بچه های اطلاعات عملیاتی که نزدیک ما بودند گفتند دشمن شمیایی زده.
ما فاصله زیادی با دود داشتیم با احتیاط به طرف تپه ای به راه افتادیم که دود از آن جا دیده می شد جاده ای که ماشین در آن حرکت می کرد سنگلاخی بود و ماشین تکان های شدیدی می خورد.
به روستایی رسیدیم که قبل از ورودی شهر حلبچه قرار داشت؛
جنازه ها در تمام روستا دیده می شد حتی چوبانان همراه گله هایشان مرده بودند.
همه با بهت و حیرت این تصاویر را نگاه می کردند بچه هایی که با این منطقه آشنایی داشتند می گفتند این جا روستای عنب است.
اما حالا تنها نامی از عنب مانده بود و هیچ کس در آن زنده نبود.
تصاویر عنب روستایی که هیچ کس در آن زنده نبود اولین صحنه هایی بود که از بمباران شیمیایی حلبچه ضبط شد.
به طرف شهر حلبچه راه افتادیم وارد شهر که شدیم اوضاع فجیع تر از روستای عنب بود شهر از هر دو طرف پر از جنازه بود به جز تعدادی معدود که در خارج شهر سراسیمه به این طرف و آن طرف می دویدند هیچ کس در داخل شهر زنده نبود و من حیرت زده به جنازه های داخل شهر نگاه می کردم.
اول فکر می کردم فیلمی غیرواقعی را تماشا می کنم؛ فیلمی تخیلی ولی نه، انگار همه چیز واقعی بود با همه این تصاویر نمی توانستم باور کنم که این صحنه های تکان دهنده و وحشناک واقعی است.
پیرمردی در حالی که کودک شیرخواری را محکم بغل کرده بود کنار پله مرده بود صورت پیرمرد و بچه سفید سفید بود تازه با دیدن این صحنه بود که فهمیدم تصاویر وحشناکی که می بینم فیلم نیست؛ وقتی آن صحنه ها را دیدم با صدای بلند شروع به گریه کردم هق هق گریه هایم تمام فضا را پر کرده بود.
شریفی جلویم ایستاده بود و می گفت الان وقت گریه نیست ،ما همه از این صحنه ها متاثریم اما باید این صحنه ها را سریع ضبط کنیم تا همه تصاویر وحشناک را ببینند، ببینند که صدام چه فاجعه ای را در شهر حلبچه به راه انداخته.
تصویر را با قلبهایی اندوهگین ضبط کردیم و این تصاویر اولین تصاویری بود که از بمباران شیمیای شهر حلبچه و از فاجعه انسانی آن روز حلبچه به تمام دنیا مخابره شد.
یادم هست چند روزی هوا آلوده بود فکر می کنم این آلودگی چهار روز طول کشید و اجساد شهدا در این روزها هنوز از داخل شهر جمع آوری نشده بود.
چند روز بعد از انتشار تصاویر دهشتناک بمباران شیمیایی عراق پزشکان و خبرنگاران بدون مرز وارد حلبچه شدند و اکیپ خبری ما یک هفته ای با این خبرنگاران همراه بود تا این فاجعه انسانی را از زوایای مختلف به تمام دنیا نشان دهد.
تصاویری دلخراش بمباران شیمیایی شهر حلبچه روزی نیست که در خاطرم نباشد حتی حالا که چند دهه از روز بمباران حلبچه می گذرد.
موقع برگشت از منطقه عملیاتی قرار شد تا یک اسیر عراقی هم همراه ما به عقب منتقل شود ماشین ما تویتا بود و با وجود پستی و بلندی ها و تکان های شدید ماشین بی محابا جلو می رفت.
محوری که ما در حال حرکت در آن بودیم تازه آزاد شده بود و زیر حملات سنگین دشمن قرار داشت جاده سنگلاخی حرکت زیگزاکی ماشین شرایط بدی را بوجود آورده بود.
شریفی اصرار می کرد که اسیر عراقی در صندلی عقب و بین ما بنشیند و بالاخره هم با اسرار او اسیر عراقی وسط نشست و ما در دو طرف کنار پنجره نشستیم و به عقب برگشتیم.
موقع پیاده شدن اسیر عراقی مهری را از جیبش درآورد به ما داد مهر کربلا بود؛ اسیر عراقی به خوبی درک کرده بود که چرا شریفی اصرار می کرد او در وسط بنشیند چون می دید که در آن لحظات امن ترین جا همان جایی بود که او نشسته و کنار پنجره ها خطرناک است.
دیدگاه شما